مطلب ارسالی کاربران
به بهانه زمستان؛ یک روز برفی
از بس برف آمده بود، امروز مدرسهها تعطیل شدند.
پسرعمهام و پسرعمویم بعدازظهر با هم آمدند دم خانه ما. دستکش و کلاه هم پوشیده بودند. من هم پوشیدم و رفتم پیششان. پسرعمهام گفت که یک آدم برفی درست کنیم. اما ما بلد نبودیم آدم برفی درست کنیم، گفتم شما دو تا به من تنهایی، برف بازی کنیم. پسرعمویم گفت فقط آدمبرفی. بعد پسرعمهام گفت یک سطل از خانهمان بیاورم. من هم سطلمان را از روی پشتبام آوردم.
همانطور که آدمبرفی درست میکردیم پسرعمویم پرسید: «اگه یه چراغ جادو پیدا کنی چه آرزوهایی میکنی؟» به پسرعمهام گفتم: «اول تو جواب بده.» گفت: «من آرزو میکنم زود بزرگ بشم. وقتی بزرگ شدم دو تا آرزوی دیگه میکنم. آدم که نباید زود آرزوهاشو تموم کنه.» بعد به پسرعمویم گفتم: «خودت چی؟» یک تکه چوب جای دماغ آدمبرفی گذاشت و گفت: «من اول آرزو میکنم که هر چی آرزو میکنم آرزوهام تموم نشن. با سه تا آرزو که نمیشه هیشکار کرد.»
وقتی نوبت من شد گفتم: «آرزو رو نباید به کسی گفت. آدم حتی اگه غول چراغ جادو رو هم ببینه، باید آرزوشو دم گوشش بگه که هیشکی دیگه نفهمه.» این را که گفتم پسرعمهام و پسرعمویم گفتند که من هم حتما باید آرزویم را بگویم اما نگفتم.
بعد آنها رفتند. آن وقت من ماندم و یک آدمبرفی زشت و اخمو.