مطلب ارسالی کاربران
آن پنالتی لعنتی!
به راحتی توانایی طی کردن چند کیلومتر را دارم، اما این فواصل کوتاه هستند که آزارتان می دهند! آن ها توان فکری تان را مورد آزمایش قرار می دهند نه سرعتتان را. برای نیل آرمسترانگ راه رفتن روی ماه بود و برای من چمن بسیار سبز المپیک اشتادیون. درباره ی فینال جام جهانی برابر فرانسه که فکر می کنم، آن روز لحظه ای وجود دارد که متعلق به من است. زمانی که مارچلو لیپی بعد از پایان صد و بیست دقیقه به سراغم آمد، زنگ ها در سرم نواخته شدند. شخصا ترجیح می دادم که صدایشان بلندتر باشد اما همه ی ناقوس ها توان این را نداشتند که از ورود دو کلمه ی سرمربی بزرگ به گوشم جلوگیری کنند: "تو اولی!" هر دویمان می دانستیم معتی آن حرف چیست: "اولین پنالتی زن!" اولین نفر در آن نقطه، آغاز کننده ی شکنجه ای در بزرگ ترین و باور نکردنی ترین مسابقه ای که یک بازیکن می تواند در آن بازی یا حتی تصور بازی کند، که الزاما خبر خوبی نیست!
در محوطه ی جریمه ایستاده بودم و نفسم در سینه حبس بود که توپ را برداشتم. آنقدر سنگین بود که احساس کردم مرا زمین خواهد زد. سعی کردم که به چشمان بوفون نگاه کنم، یک سر تکان دادن، اشاره یا یک نصیحت کوچک و یا هر چیز دیگری برایم کافی بود اما جیجی به اندازه کافی مشکلات برای نگرانی داشت. توپ را بوسیدم و روی نقطه ی پنالتی گذاشتم، سپس به آسمان چشم دوختم و تقاضای کمک کردم، اگر خدا می بود امکان نداشت که طرفدار فرانسه باشد! یک نفس بلند و عمیق کشیدم. نفس من بود اما می توانست نفس یک کارگر ساده باشد که جان می کند تا خرج خود را سر ماه برساند یا یک تاجر ثروتمند عوضی، یک معلم، یک دانش آموز، ایتالیایی های دور از وطن که هرگز ما را در طول مسابقات تنها نگذاشته بودند، یک مادر بیوه، یک خیابان خواب، در آن لحظه نفس من، نفس تمام ایتالیا بود. باور نخواهید کرد اما درست در آن لحظه بود که درک کردم ایتالیایی بودن چقدر فوق العاده می تواند باشد.
برگرفته از کتاب "فکر می کنم پس بازی می کنم"