درد او دیگران نبود چون در جایی احساس غربت کرد که خانه صدایش میزد . در یک چشم به هم زدن دنیا روی سرش آوار شد . به یک باره چشم باز کرد و سنگینی باریکه ی قرمز لیزر اسلحه ی جهل را روی سینه اش حس کرد . انگار وسط کشتارگاه گیر کرده بود ...
درست وسط کشتارگاه . او مجرم شناخته شده بود . به جرم بی جرمی . نه ... صبر کنید ... آیا واقعا بی گناه بود ؟ شاید بهتر باشد کمی در این باره فکر کنیم . صبر کنید ...جرم هایش را کم کم به خاطر می آورم . درشت ترینشان را یادم آمد : او تکراری شده بود .
بیشتر قصه ها هدفشان بیداری بود . حال آنکه به عنوان قرص خواب به خوردمان دادند . یکی از آن قصه ها به خوبی ملکه ذهنم شده است : قصه ی زمستان . همان زمستان بی آب و علف . قصه ی پرنده و بچه هایش . پرنده از گوشت تنش کند و خودش را طعمه ی جوجه هایش کرد . زمستان که تمام شد , پرنده هم تمام شده بود . جوجه هایش اما سرحال بودند . قد کشیده بودند و خوشحال بودند . خوشحال نه از این بابت که زمستان سر آمده بود . خوشحال به این خاطر که دیگر خبری از غذای تکراری نبود .
ایکر کاسیاس مثل یک غذای بد مزه ی تکراری شده بود . کهنه . دور انداختنی . دل آزار بودنش در بین نو های تازه به بازار رسیده کاملا به چشم می آمد. علت تمام معلول های ناگوار فقط در دو کلمه خلاصه میشد : ایکر کاسیاس . جوان همیشه خم به ابروی سفت و محکم دیروز , امروز سخت , نرم شده بود . پسری که دیروز بعد گل خوردن به نگاهی سرد به دروازه اکتفا میکرد , امروز پدری شکسته و شکننده شده بود که سرش را پایین می انداخت , زیر لب های سوخته ی حاصل از آش های نخورده , چند کلمه ای زمزمه میکرد و بعد زیر سنگسار کر کننده ی هزاران حنجره ی مریض , جرعه جرعه به زمین میریخت .
قصه اش , قصه ای پروانه ای بود که دیگر نسبت به پرواز بی پروا نبود . هر بار که میپرید , ترس خالی شدن زیر پایش آزارش میداد . پروانه ای که میان آن همه عشق کم مصرف , شمع را برای پروانگی انتخاب کرد و خب ... پای عواقبش هم ایستاد . همیشه راه درست تر و سخت تر را انتخاب کرد . حتی چند سال پیشش , مرگ تدریجی روی نیمکت های الکتریکی را به جان خرید ولی پا پس نکشید . حتی همین امسال , روبروی سکو هایی که قصد جانش را کرده بودند خم شد و برای همه ی آنهایی که تصویر ذهنیشان از ایکر کاسیاس یک معضل بزرگ و رفع نشدنی شده بود , دست تکان داد !
به شکل غم انگیزی خنده دار است . می بینی و می شنوی که تصویر ذهنی یک به ظاهر مادریدیسمو از یکی از سپید ترین های تاریخ, یک معضل و یک مشکل است . همه ی اینها را میبینی و تنها کاری که میتوانی بکنی , میشود یک خنده ی تلخ چند ثانیه ای !
اما تصویر ذهنی من از ایکر کاسیاس چیست ؟ این سوال را بار ها از خودم میپرسم .
ایکر کاسیاس ... همان پسر قد و نیم قد لاغر و نحیفی که سر و کله اش به یکباره در بحبوحه ی فینال چمپیونزلیگ پیدا شد ... ایکر کاسیاس ... مثل پیرزن ها خرافاتی ... جوراب هایی که پشت و رو پوشیدنشان هر یک فلسفه ای عجیب و خنده دار در بر داشتند ... آستین های گاه و بی گاه قیچی شده ... جام ملت های 2008 ... و آن زیر پوش سفید دوست داشتنی بیرون زده از زیر پیراهن تیره ! ایکر کاسیاس ... همان جسم عجیب و غریب نارنجی و سیاه معلق از هوا در سانچز پیزخوان ... با دست هایی که انگار برای زنده کردن خلق شده بودند ... مثل زنده کردن ساق های نا امید و پژمرده سرخیو راموس که مسیر توپی را با نگاه سردش تعقیب می کرد که تمام کائنات خبر از گل شدنش می دادند... و رقص لهجه ی گزارشگری که تمام چیزی که از حرف هایش می فهمیدم همین بود : ایکر کاسیاس !
همان بغضی که روی نیمکت های ال روسالدا و سیگنال ایدونا پارک نترکیده باقی ماند ... ایکر کاسیاس ... یک تصویر درهم برهم از مردی که لبخندی خاک خورده بر لب دارد... پایی که از ناکجا مقابل چشمان آرین روبن سبز شد . ایکر کاسیاس ...اولین فریادی که بعد از فتح جام جهانی و دسیما به هوا خاست . همان دست نوازش گر تیر دروازه ها ... همان دستی که شکست ... همان قلبی که شکست...
همه اینها می توانند جوابی برای سوال من باشند . اما اصلی ترین جواب چیز دیگریست . اصلی ترین تصویر ذهنی من از ایکر کاسیاس چیست ؟ وقتی اسم کاسیاس می آید , اولین چیزی که من به آن فکر میکنم چه می تواند باشد ؟ جواب رئال مادرید است ! بدون ذره ای تردید جواب درست همین است . ایکر کاسیاس , رئال مادرید خالص است . " رئال مادرید بدون کاسیاس " مسخره ترین تناقض ممکن است . مثل آتش بدون شعله . آرم باشگاه اصلی او , دقیقا در زیر جایی حک شده است که آرم فعلی رویش است . چهار دیواری های قلبش هنوز هم زخم های چسب را به جان می خرند تا پرچم سفید هم چنان بالا باقی بماند .
سوال های من از خودم تمام نشده است . از رفتن ایکر ناراحت باشیم ؟ نه اصلا ! ما گریه هایمان را بعد رفتن رائول تمام کردیم . برای امروز , فقط چشمه ی خشک شده باقی مانده است . ما دیگر حتی حوصله ی بی حوصلگی را هم نداریم ! شاید روی کاغذ فقط یک " اس " کم شده باشد , اما در حقیقت یک هویت به تاراج رفته و یک هستی نیست شده است . اما حتی با وجود چنین وضعیتی , دیگر حسی برای گریه وجود ندارد . بعد از چند سال یا شاید فقط چند ماه دیگر , ایکر کاسیاس دوباره پا به برنابئو می گذارد . بر خلاف عادت همیشگی , اینبار مقتول به صحنه ی جرم بر میگردد و اینبار به احتمال فراوان خبری از مرگی دیگر نخواهد بود . به احتمال فراوان حس ترحم قاتلانش گل خواهد کرد . به احتمال فراوان عرش را فرش قرمز زیر پای کسی خواهند کرد که روزی چشم دیدنش را هم نداشتند . ایکر کاسیاس هم به احتمال فراوان دستی تکان خواهد داد و به احتمال فروان چند قطره اشک میریزد و چند باری هم لبخند میزند . اما مطمئنم در تمام این مدت , یک چیزی در ته نگاهش باقی خواهد ماند . در عمق لبخند هایش و در هزار توی ذهنش . همان چیزی که در نگاه رائول به خوبی معلوم بود . زخم ها همیشه در حال بهتر شدن هستند اما هیچ وقت خوب خوب نخواهند شد .
با وجود تمام این گفته ها و ناگفته ها , من مطمئنم , و یا شاید می خواهم تظاهر کنم که اطمینان دارم , که یک روز بدون هیچ دلیل و منطق خاصی , یک پایان خوش نسیب این تلخی بی پایان خواهد شد . بالاخره یک روز , یک باران واقعی خواهد بارید . یک باران درست و حسابی . اما تا آن روز , فلورنتینو پرز این حق را دارد که با آن لبخند جذاب و دلربایش , مقابل دوربین هایش ظاهر شود و به ظاهرسازیش ادامه بدهد . تا رسیدن آن روز , خوزه مورینیو می تواند برای بزرگ تر شدن فونت حرف هایش روی جلد روزنامه ی روزنامه نگارانی که در اصل از آنها متنفر است , از هیچ تلاشی مضایقه نکند . ما تا آن روز , کج و کولگی بازوبندی که زمانی بازوی رائول ها و هیروها و کاسیاس ها را می فشرد را روی بازوی فاجعه ای به نام آلوارو آربلوا تحمل خواهیم کرد . اما بعد از تمام اینها یک روز بالاخره باران شروع به باریدن میکند . بارانی که لجن های تلنبار شده روی سکوی های برنابئو را با خود میکند و می برد . رئال مادرید اصیل ققنوسی زیر خاکستر است . یک روز یک باران واقعی میبارد و تمام این خاکستر ها را با خود می برد . مطمئنم , یا شاید می خواهم که مطمئن باشم , که آن روز بالاخره می رسد . روزی که خواهم توانست بدون هیچ دردسری از بکرترین و تازه ترین تکرار زندگیم لذت ببرم .
Ka30Yaaaas