فصل نهم
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایى است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزى است که باعث مىشود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعتها فرق کند. مثلا شکارچىهاى ما، میان خودشان رسمى دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهاى ده مىروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: براى خودم گردشکنان مىروم تا دم مُوِستان(باغ انگور،تاکستان). حالا اگر شکارچىها وقت و بى وقت مىرقصیدند همهى روزها شبیه هم مىشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتى نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلى کرد.
لحظهى جدایى که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمىتوانم جلوی اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمىخواستم، خودت خواستى اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر مىشود!
روباه گفت: همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهاى به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنی با هم وداع مىکنیم و من به عنوان هدیه رازى را بهت مىگویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشاى گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنى به گل من نمىمانید و هنوز هیچى نیستید. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را. درست همان جورى هستید که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهى عالم تک است.
گلها حسابى از رو رفتند.
شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالى هستید. برایتان نمىشود مُرد. گفتوگو ندارد که، گلِ مرا هم فلان رهگذر مىبیند مثل شما. اما او به تنهایى از همهى شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایى که مىبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِهگزارىها یا خودنمایىها و حتی گاهى پاى بُغ کردن و هیچى نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!… و اما رازى که گفتم خیلى ساده است:
جز با دل هیچى را چنان که باید نمىشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبیند.
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبیند.
–ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کردهاى.
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنى. تو تا زندهاى نسبت به چیزى که اهلى کردهاى مسئولى. تو مسئول گُلِتى…
شازده کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
شازده کوچولو گفت: سلام.
سوزنبان گفت: سلام.
شازده کوچولو گفت: تو چه کار مىکنى اینجا؟
سوزنبان گفت: مسافرها را به دستههاى هزارتایى تقسیم مىکنم و قطارهایى را که مىبَرَدشان گاهى به سمت راست مىفرستم گاهى به سمت چپ. و همان دم سریعالسیرى با چراغهاى روشن و غرّشى رعدوار، اتاقک سوزنبانى را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهاى دارند! پىِ چى مىروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ آتشکارِ لکوموتیو هم بپرسى نمىداند!
سریعالسیر دیگرى با چراغهاى روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شازده کوچولو پرسید: برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولىها نیستند. آنها رفتند اینها برمىگردند.
–جایى را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: -آدمىزاد هیچ وقت جایى را که هست خوش ندارد. و رعدِ سریعالسیرِ نورانىِ ثالثى غرّید.
شازده کوچولو پرسید: -اینها دارند مسافرهاى اولى را دنبال مىکنند؟
سوزنبان گفت: -اینها هیچ چیزى را دنبال نمىکنند. آن تو یا خوابشان مىبَرَد یا دهندره(خمیازه) مىکنند. فقط بچههایند که دماغشان را فشار مىدهند به شیشهها.
شازده کوچولو گفت: -فقط بچههایند که مىدانند پىِ چى مىگردند. بچههایند که کُلّى وقت صرف یک عروسک پارچهاى مىکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم مىرساند که اگر یکى آن را ازشان کِش برود مىزنند زیر گریه…
سوزنبان گفت: -بخت، یارِ بچههاست.