فصل دهم
شازده کوچولو درآمد که: -آدمها!… مىچپند تو قطارهاى تندرو اما نمىدانند دنبال چى مىگردند. این است که بنا مىکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: -این هم کار نشد…
چاهى که بهش رسیدهبودیم اصلا به چاههاى کویرى نمىمانست. چاه کویرى یک چالهى ساده است وسط شنها. این یکى به چاههاى واحهاى(به نقطه ای سرسبز در میان صحرا واحه میگویند) مىمانست اما آن دوروبر واحهاى نبود و من فکر کردم دارم خواب مىبینم.
گفتم: -عجیب است! قرقره و سطل و تناب، همهچیز روبهراه است.
خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت و قرقره مثل بادنماى کهنهاى که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مىنالد به نالهدرآمد.
گفت: -مىشنوى؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار مىکنیم و او دارد برایمان آواز مىخواند…
دلم نمىخواست او تلاش و تقلا کند. بهش گفتم: -بدش به من. براى تو زیادى سنگین است.
سطل را آرام تا طوقهى چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز مىلرزید لرزش خورشید را مىدیدم.
گفت: -بده من، که تشنهى این آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پى چه چیز مىگشته!
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهاى بسته نوشید. آبى بود به شیرینىِ عیدى. این آب به کُلّى چیزى بود سواىِ هرگونه خوردنى. زاییدهى راه رفتنِ زیر ستارهها و سرود قرقره و تقلاى بازوهاى من بود. مثل یک چشم روشنى براى دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عید و موسیقىِ نماز(منظور دعا) نیمهشب عید کریسمس و لطف لبخندهها عیدیى را که بم مىدادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه مىبخشید.
گفت: -مردم سیارهى تو ور مىدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان مىکارند، و آن یک دانهاى را که پِی اش مىگردند آن وسط پیدا نمىکنند…
گفتم: -پیدایش نمىکنند.
-با وجود این، چیزى که پی اش مىگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود…
جواب دادم: -گفتوگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پىاش گشت.
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس مىکشیدم. وقتى آفتاب درمىآید شن به رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلى لذت مىبردم. چرا مىبایست در زحمت باشم…
شازده کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: -هِى! قولت قول باشد ها!
–کدام قول؟
–یادت است؟ یک پوزهبند براى بَرّهام… آخر من مسئول گلمَم!
طرحهاى اولیهام را از جیب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: -بائوبابهات یک خرده شبیه کلم شده.
اى واى! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مىنازیدم.
–روباهت… گوشهاش بیشتر به شاخ مىماند… زیادى درازند! و باز زد زیر خنده.
–آقا کوچولو دارى بىانصافى مىکنى. من جز بوآهاى بسته و بوآهاى باز چیزى بلد نبودم بکشم که.
گفت: -خب، مهم نیست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد یک پوزهبند کشیدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم: -تو خیالاتى به سر دارى که من ازشان بىخبرم…
اما جواب مرا نداد. بم گفت: -مىدانى؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهاى سکوت دوباره گفت: -همین نزدیکىها پایین آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بى این که بدانم چرا غم عجیبى احساس کردم. با وجود این سوآلى به ذهنم رسید: -پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادى وسطِ کویر به من برخوردى اتفاقى نبود: داشتى برمىگشتى به همان جایى که پایینآمدى…
دوباره سرخ شد