سالها پیش برنامه ای که از شبکه 18 ساعته صدا و سیما با جاذبه و سپس فوتبال پخش می شد، باعث می شد تا پایان آن روز شبکه سه را کنار بگذارم. دیدن خط های رنگین کمانی و صدای بیپ و طولانی که گوش خراشی آن برای یک خردسال زیاد از حد می نمود حتی بهتر از دیدن آدم هایی بود که هدفی جز دنبال کردن توپ و نمایش یک بی نظمی تمام عیار نداشتند. بهتر همین که این شبکه را تا پایان روز کنار میگذاشتم و منتظر می شدم تا شبکه یک که تنها شبکه 24 ساعته آن زمان بود برنامه ای مثل یک انیمیشن یا پرستاران ساعت 22 را پخش کند.
انگار همین الان آن تصاویر را میبینم که معلم پنجم ابتدائیمان از فوتبال و تنفری که از آن داشت و تبدیل به عشق شده بود میگفت، جایی که با خودم گفتم یک فرصت به فوتبال بدهم تا بلکه نظرم در مورد این ورزش عوض شود.
یک بازی پر گل ولی بی هیجان و کسل کننده برای من کافی بود تا دوباره آن تنفر از بی خودی بودن این ورزش را زیر سرم حس کنم. چیزی نبود که از آن خلاص شوم، چند سالی گذشت، بزرگ تر شده بودم، روزی از مدرسه برگشتم، درس و مشق را رها و کیفم را گوشه خانه شوت کردم، جوراب هایم را هم از پاهای خسته در آورده و به کیف و کتاب ها اضافه کردم. حواسم بود که روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم و انرژی داشتم تا کاری متفاوت از کارهای طول هفته انجام دهم. تلویزیون چیزی نداشت تا نمایش دهد، البته بجز پس شجاعی که اصلا نمیدانم چندمین بار بود که آن را پخش می کردند.
از اینها گذشته حسم به تلویزیون کمی خوب شده بود، اما عصر را خوابیدم و بیدار شدنم تا اوقات شام طول کشید. بعد از شام سراغ تکالیفم رفتم، درس خون نبودم اما کسی نبودم که بخواهم معلم یقه های لباسم را بچسبد یا شلنگش را از کشوی میز بیرون بکشد تا دوباره درد را به دستانم نشان دهد و لرز و دلهره ها را دوباره از درس نخواندن زنده کند. اوایل شب را اتمام تکالیفم تمام کردم و اینبار برای خوابیدن جا انداختم، کنار کیف و وسایل مدرسه که صبح زود باید آنها را هم برای همراهی تا مدرسه بیدار می کردم و به دسترسی سریعی به آنها نیاز داشتم، خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، تلویزیون را باز کردم، شبکه یک تنها تصاویر و سخنرانی بی فایده و خسته کننده کچلی عینکی با ریشی ترکیب از رنگ سیاه و خاکستری و سفید که انگار خودش دست به نقاشی آن زده بود نشان می داد. هنوز هم در تلویزیون سخنرانی می کند و به نوعی تئوریسین سیستم هم محسوب می شود، نتوانستم بیشتر از چند ثانیه آن را نگاه کنم، خوابیدن مسئله ای غیر قابل حل شده بود، نه می شد با آن کلنجار رفت نه می شد صدایش کرد یک گوشه از اتاق تاریک و او را ترساند تا بلکه به حرفایت گوش کند و سراغت بیاید بلکه خوابیدنت دوباره شروع شود و آرامش شبانه به چشمانت باز گردد. اما اینها چاره کار نبود، خوابیدن معضلی حل نشدنی بود، بنابراین دست به ابتکار زدم و به خودم قول دادم هر چه شبکه تازه 24 ساعته شده ی سوم تلویزیون پخش کند ببینم.
فوتبالی که این بار میدیدم به کلی عوض شده بود، آنچه نبود که تصور می کردم، البته کمی هم یکطرفه بود انگار یکی از تیم ها پول گرفته بود تا فقط دفاع کند، میدانستم خوابیدن دوباره و برگشتن خواب آلودگی و حس خوشایندی که البته متعلق به سر صبح است طول می کشد، بنابراین دوباره به دیدن فوتبال ادامه دادم. خدای من چه فوتبالی، مثل عشق در یک نگاه عاشق آن تیم شده بودم، تمام بازی را دیدم و نتیجه شگفت انگیز بود، چیزی که تصور نمی کردم از آب در نیامد، بلکه بهتر بود، گاهی اوقات آدم با خودش حرف میزند و از خود می پرسد چرا زودتر سراغ چنین چیزی نرفته یا اینکه تا آن زمان چطور متوجه چنین چیزی نشده، نه زود تر نه دیرتر از آنچه که انتظار می رفت، درست به وقت خودش سراغش رفته بودم، پیراهن های قرمزی که حاکم کامل بازی بودند و با گل هایی عالی که به زیبایی هر چه تمام تر و ناز و ادای یک نقاش که با قلموی خودش بازی می کند و رنگ ها را یکی از پس از دیگری به تابلو اضافه می کند بازی زیبا تر و زیباتر شد، چیزی که انتظار آن را نداشتم حس عجیبم نسبت به بازی بود.
به خودم قول دادم بازی بعدی آن تیم را هر طور شده ببینم، بنابراین سراغ تلتکست Teletext رفتم. راهی ارتباطی برای خواندن انواع مجلاتی که اصلا نمیدانستم از کجا و چطور در دسترس این همه کاربر قرار می گرفتند، اما برنامه تلویزیون را هم در بین این همه صفحه پیدا کردم. دوباره برنامه های بازی ها را پیدا کردم و دنبال نام ها بودم، چیز جالبی که وجود داشت این بود که ابتدای هفته بودم و بعد از دیدن آن بازی، در همان هفته و تا پایان روز هفتم من میتوانستم دو بازی دیگر را هم ببینم. برای اولین بار از فوتبال خوشم آمده بود، خرسندی و شادکامی زیادی سراغم آمده بود و دوست داشتم دوباره آن را تجربه کنم، اما مطمئن نبودم آنچه که انتظار دارم دوباره اتفاق بیافتد بنابراین خونسردی خودم را مد نظر داشتم تا آنچه که انتظار نمی رفت ذوق زدگی ام را کور نکند.
دو شب بعدی و دو فوتبال زیبا که اینبار در ذهنم خطور کرده بود، آنچه که شاید نادیدنی بود و مثل بچه ای که کور شده و گریان گوشه ای نشسته باشد تنفرم بود از فوتبال، انگار به گوشه ای تاریک از افکارم پناه برده بود تا متوجه بی خاصیت بودنش هم نشوم. همانطور که گفتم دو بازی زیبا را به دیدن نشستم و بعد از دیدن سه بازی تمام نظرم در مورد فوتبال تفاوت پیدا کرده بود. این بار برای دیدن بازی های این تیم ساعتم را تنظیم می کردم، روی تقویم یادداشت می کردم و اخباری که ساعت 13:15 پخش می شد را هم زیر نظر می گرفتم. آن سال ها خوب یادم است، زمانی که یاد گرفته بودم کنترل را در دست گرفته و نزدیکی تلویزیون قرق کنم، برنامه مورد علاقه ام گاهی دیر وقت گاهی هم عصر هایی که از مدرسه بر میگشتم پخش می شد، به تماشای آن می نشستم و برای پیروزی هایش لحظه شماری می کردم، سال تازه را وقتی با تیم تازه ام شروع کردم موجی از طرفداری در مدرسه از فوتبال آغاز شده بود اما تیمی که من داشتم قهرمان تمام جهان شد، انگلیس و اروپا و کل جهان را فتح کرد تا دراماتیک ترین تیم فوتبال دنیا بیش تر از هر چیزی که در مورد ورزش میدانستم و میدیم به اعماق قلبم نفوذ کند.
از آن به بعد شد که رئیس به عنوان بهترین مربی با عینک درخشانش و جویدن تند تند آدامس هایش که انگار برای بردن تیمش باید آنها را یکی از پس از دیگری خمیر می کرد کنار بازیکن هایی که همیشه نواری مشکلی روی لباس قرمزشان داشتند و دروازه های تیم ها را به توپ می بستند وارد قلبم شدند تا محبوب ترین باشگاه فوتبال دنیا اینبار اینجا ظهور کند تا کسی که را از فوتبال متنفر بوده عاشق کند. بله من عاشقش شدم، تمام داستان هایش را خواندم، آن شب برای آن فینال خاطره انگیز برای آن پنالتی که خراب شد هزار دعا کردم و وقتی دروازه بان سبز رنگ و مو طلایی پنالتی خود را گرفت تا جام اروپا به تئاتر رویاها بیاد اشک ها ریختم چرا که آن چه دیدم بزرگ ترین چیزی بود که در مورد فوتبال به چشم دیده می شد. بله من از آن روز عاشقش شدم و چیزی را در آن یافتم که به کسی ارث نخواهد رسید، بلکه فقط برای عاشقانش پست می شود، در خانه اش را می زند، شاید نصفه شب باشد، شاید متنفر از فوتبال باشد، شاید از او و چیزهایی که به وی گذشته خبر ندارد اما روزی نامش روی زبان تمام کسانی خواهد بود که از فوتبال نام می برند. آن منچستر یونایتد است.
فرشید امین زاده