ما در این شهر غریبیم و در این مُلک فقیر
به کمندِ تو گرفتار و به دامِ تو اسیر
درِ آفاق گشادهست، ولیکن بستهست
از سرِ زُلفِ تو در پایِ دلِ ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نَتَوانم همه عُمر
از من ای خسروِ خوبان تو نظر باز مگیر
گر چه در خِیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالَم نشناسیم نظیر
در دلم بود که جان بر تو فِشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
این حدیث از سَرِ دَردیست که من میگویم
تا بر آتش نَنِهی بوی نیایَد ز عبیر
گر بگویم که مرا حالِ پریشانی نیست
رنگِ رخسار خبر میدهد از سِرِ ضمیر
عشقِ پیرانهسَر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دستْ بِبُردی دلِ پیر
من از این هر دو کمانخانهی ابرویِ تو چشم
برنگیرم وَگَرَم چشمْ بدوزند به تیر
عجب از عقلِ کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبُوَد پندپذیر
سعدیا پیکرِ مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بُوَد فایدهیِ چَشمِ بصیر
.
.
شاعر :سعدی