محتسب در نيمه شب جايي رسيد؛
در بن بازار مستي خفته ديد.
گفت: هان، مستي! چه خوردستي؟ بگو.
گفت: از آن خوردم كه هست اندر سبو.
گفت: خود اندر سبو واگو كه چيست.
گفت: از آنكه خوردهام. گفت: اين خفي است.
گفت: آنچه خوردهاي، آن چيست، آن؟
گفت: آنچه در سبو مخفي است آن.
دور مي زَد اين سؤال و اين جواب؛
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
گفت: با او محتسب: هين، «آه» كن!
مست «هوهو» كرد هنگام سخن.
گفت: گفتم «آه» كن، «هو» ميكني!
گفت: من شادم، تو از غم ميزني.
آه از درد و غم بيدادي است؛
هوي هوي مِيكشان از شادي است
مثنوی معنوی _ دفتر دوم _ بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان