- چرا اونجا ؟ کیا هستن ؟
- مثل اینکه اینجا زیاد میان . چند تا از بچههای دانشکده جمع شدیم
- اوممم , باشه , سعی خودمو میکنم
- هی تو که بیکاری ! رستوران تعطیله دختر , بهونه نیار !
- باشه , یوهان !
گوشی رو پرت کردم روی تخت و به پشت دراز کشیدم . بی حوصلهتر از اونی بودم که باهاشون برم . کلافه نشستم سر جام و چند بار انگشتامو فرو کردم تو موهام . اره خودش بود ! باید سرحال میومدم . سوئی شرت تن کردم و هدفون به گوش , زدم بیرون . یکمی دویدن حالم رو خوب میکرد ! اولش آروم آروم رفتم اما بدنم که گرم شد , با سرعت میدوئیدم . میرفتم , صدای هدفونم رو زیاد تر میکردم و با هر قدم ,انرژیم بیشتر میشد . بعد از حدود چهل دقیقه دویدن با سرعت متوسط , دیدم که اطراف خونهی ساموئلم . دلم برای دوست مو نارنجیم تنگ شد و راه خونش رو از پیش گرفتم . امیدوار بودم که هنوز پیش خانوادش زندگی کنه .
رو به روی در سفید ایستادم . یکمی شک داشتم اما بی مهابا زنگ رو فشردم . چند ثانیهی بعد یه دختر پونزده - شونزده ساله که خیلی به ساموئل شباهت داشت , در رو باز کرد . پوست سفید , گونههای کک مکی , موهای فرفری و نارنجی که دور صورتش ریخته بود و ابروهای کمونیه نارنجی ای داشت که به این همه زیبایی افزوده بود . با تعجب نگاهم کرد :
- کاری داشتید ؟
تازه به خودم اومدم . با دیدن این دختر بیشتر دلتنگ سم شدم :
- ساموئل هست ؟
- آره , بالا تو اتاقشه
- میشه صداش کنی ؟
خوشحال از اینکه سم هنوز اینجا بود به دخترک چشم دوختم . به سمت پلهها که رو به روی در ورودی بود رفت و با صدای نسبتا بلندی صدا زد " سم ... ســــم ؟ ساموئل ... سامی , سام ؟ " از لحنش خندم گرفت . وقتی دید جوابی نمیگیره برگشت پشت در :
- معلومه که خیلی مشغوله ! بیا خودت برو ببینش
و دررو کامل باز کرد از جلوی راه کنار رفت . رفتم تو , در حال بستن در گفت :
طبقهی بالا , آخرین اتاق ماله سمه , البته اگه بتونی از بین اون همه شلوغی و ریخت و پاش , پیداش کنی !
متعجب , اما خندون , تشکری کردم و از پلهها بالا رفتم . در اتاقش بسته بود , در زدم , یکبار , دوبار , سه بار . کم کم داشت باورم میشد توی این چند سال که ندیدمش , شنواییش رو از دست داده ! در رو باز کردم و با وحشت به اتاق نگاه کردم . روی صندلی , پشت میز تحریرش و پشت به در نشسته بود . و موهاش ...کوتاهه کوتاه بود ! فریاد کشیدم :
- اینجا اتاقه یا میدونه جنگ , سم ؟!
انگار تازه گوشهاش شنوا شده باشن , از جاش پرید , صندلی رو روی پایه چرخوند و روش رو برگردوند سمت در . پلک میزد , سعی داشت منو بخاطر بیاره . رفتم جلو , روبه روش ایستادم و لبخند زدم :
- سلام رفیق !
از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی به آغوشم کشید دستهام رو دورش حلقه کردم . بوی عطر شیرین و خوش بوش به مشامم رسید , هنوز هم همون بوی همیشگی رو میداد , بویی که یوهان رو مست میکرد :
- فکر میکردم دیگه هرگز نمیبینمت ماتیلدا
- من هنوز هم برای تو ماتیام , سم !
از آغوشش اومدم بیرون . دست کشیدم روی موهای ماشین شدش . نگاهش غمگین شد و سکوت کرد . باورش یکم سخت بود که بعد از چها سال , هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . روی میزش یه دفتر و روان نوییس , از بین هزار تا وسایل , بیشتر مشخص بود . مشغول نوشتن بود , شاید باز هم داستان . روی تخت پر بود از لباس , و همچنین روی زمین . در کمدهاش باز بود و هیچ چیز سرجاش نبود . اما همه چیز بوی همون عطر شیرین رو میداد . نشست لبهی پنجره , سیگاری آتیش زد و توی دستش نگه داشت . دلیلش رو میدونستم . اما باید خودش هم حرف میزد , برای سکوت کردن به دیدنش نیومده بودم :
- تو سیگار نمیکشیدی !
همون طور که روش به پنجره بود گفت :
- الانم نمیکشم
- پس چرا روشنش کردی ؟
چشمهاش رو چرخوند روی صورتم . دستش رو به سمتم دراز کرد تا سیگار رو به دستم بده :
- برای تو
***
همونایی که تا چند دقیقه پیش جیغ جیغشون هوا بود , سکوت کرده بودن و بعضیهاشونم زیر چشمی نگاهم میکردن . لیوان رو نزدیک لبام کردم , بوی الکل زد توی دماغم . لیوان برگردوندم سرجاش روی میز :
- شوخیه مسخرهای بود بچهها
صداشون بلند شد :
- دیدی گفتم میفهمه !
- خیلی پاستوریزهای ماتیلدا !
- اه لعنت ! شرط رو باختم !
با تعجب ابرو بالا انداختم و نگاهشون کردم :
- روی خوردن و نخوردن من شرط بسته بودید ؟
یوهان جواب داد :
- گفتم کار مسخرهایه , به حرفم گوش ندادن
صدای آشنای یه زن از پشت سرم اومد :
- میخوای بگی تاحالا لب نزدی ؟
نگاهها به سمتش کشیده شد , سر برگردوندم :
- امتحان کردم , خوشم نیومد , دیگه نخوردم !
کنارم نشست و پاهای خوش تراشش رو روی هم گذاشت . پیرهنش مثل همیشه کوتاه بود . پس , زیر زمین تراویس , پاتوقش بود . صدای یوهان به گوش رسید اما من محو صورت بی آرایشش بودم :