از این به بعد اگر عمر و سعادت و وقت اجازه بده سعی میکنم قطعه های ادبی شاخص که در ذهن دارم یا تازه میخونم رو با هشتک جادوی ادبیات به اشتراک بگذارم چه شعر،چه داستان.
برای کسانی که علاقه مند هستند که طبیعتا جذابه ،اما برای سایر افراد توصیه میکنم خودشونو از نوشیدن از چشمه حیات بخش ادبیات محروم نکنن مطمئنم اگر ادبیات و مطالعه آثار ادبی فراگیر بشه در جامعه بخش مهمی از مشکلات اجتماعی و فرهنگی ما از بین خواهد رفت .
برای شروع قطعه شعر زیبایی از فروغ عزیز در نظر گرفتم که به خوبی راجع به مردن صحبت میکنه و انسانو به فکر کردن وادار میکنه ،توصیه میکنم هر4 مصرع رو منقطع بخوانید تا مفهموم بهتر منتقل بشه. از این شعر قطعه موسیقی فاخری با صدای علیرضا قربانی هم موجوده که اونم شنیدنش لذت بخشه
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها.
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد.
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر.
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند.
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای.
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود.
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها.
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک.
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ.