***
باید همه چیز رو میذاشتم و میرفتم خیلی دورتر از اینجا . دیگه نمیتونستم زود به زود کسی رو ببینم . مخصوصا هانا ... هرچند که تمام مدتی رو که توی خونه داشتم با جنت حرف میزدم اصلا از اتاقش بیرون نیومد و در رو هم روم باز نکرد , اما دلم براش تنگ میشد . مجسمش رو کامل کرده بودم و دادم به فرانک تا یواشکی بزاره توی اتاقش . اوه دلم برای یوهان تنگ میشه , هر روز دیدنش عادتم شده . حتما خیلی تنها میشم اگه برم ! درسته که خیلی معایب داره اما حقوقش حدود چهار برار حقوقیه که الان میگیرم و این بیش از حد وسوسه انگیزه . یوهان وقتی شنید ناراحت شد . اما سکوت کرد و انتخاب رو گذاشت به عهدهی خودم . اما نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم .
***
گیلاس رو گذاشتم کنار بشقابش :
خوش اومدی امی , چیز دیگهای نیاز نداری ؟
- نه فقط ... خودتم بشین , لطفا !
- ممنونم از دعوتت اما کارکنها اجازه ندارن سر میز مشتریها بشینن , متأسفم !
ناراحت "باشه"ای گفت و تا انتها شامش رو در تنهایی خورد . هیچکس سر میزش نبود . خودش هم انگار پای رفتن نداشت . هراز چندگاهی سفارشی میداد تا بتونه بیشتر بمونه . یوهان زیر گوشم پچ پچ کرد :
- این چشه امشب ؟ چرا نمیره ؟
- کی ؟
- امی رو میگم .
- نمیدونم !
رفتم سر میزش . سرش پایین بود و با گیلاسش بازی میکرد :
- حالت خوبه امی ؟
سرش رو آور بالا . لبخندی تصنعی زد اما چشمهاش ... :
- خوبم !
***
- هنوز پنج روز مونده , میتونی بیشتر دربارش فکر کنی !
- تصمیم رو گرفتم نارنجی ! با حرفهای سوزان هم مصمم شدم .
خیره به بچههایی که تو چمنها بازیگوشی میکردن , سکوت کرده بودیم . چند دقیقه بعد بی مقدمه گفتم :
- اگه دوستش داری برگرد
متوجه شدم که نگاه متجبش رو دوخت بهم اما همچنان به بچهها خیره بودم :
- اگه دوستت داشته باشه باهات میمونه , با هر سختیای .
باز هم جوابم سکوت بود . از روی چمنها بلند شدم . دستم رو سمتش دراز کردم و کمک کردم تا اون هم بلند بشه . تا خونش کنار هم در سکوت محض پیاده رفتیم . جلوی در , دست انداخت دور شونم و کشیدم تو بغلش . پیشونیم رو بوسید و با لبخند ناز و یوهان کُشش گفت :
- خیلی دوستت دارم ماتیلدا . رفتن و موندنت تصمیمیه که خودت باید بگیری . اما امیدوارم در هر صورت بهترین موقعیت رو داشته باشی .
لبخند زدم و گونهی سفیدش رو بوسیدم . بی خداحافظی ازش جدا شدم و با پای پیاده , راه خونه رو پیش گرفتم .
***
- میشه یه مهمونی ترتیب بدی لطفا ؟ میخوام قبل از رفتن هانا رو ببینم و باهاش آشتی کنم
- پس بگو میخوای برای آشتی با اون وروجک کل خانواده رو بزاری سر کار !
خندیدم , سوزان همیشه مهربون بود , و بیشتر اوقات شوخ . اما شوخیهاش هم والامنشانه بود . و مهربونیهاش مادرانه , با اینکه هیچوقت دخترش نبودم . چشمهای آبیش رو دوخت به چشمهام :
- حالا تو اول برو تست بده ببین اصلا قبول میکنن معلمشون بشی ! بعد خودم برای مهمونیت یه فکری میکنم .
دیگه نمیشد در برابر اون همه مهربونی , سرد برخورد کنم . به خودم نمیتونستم دروغ بگم که چقدر دوستش دارم . خم شدم و گونش رو بوسیدم . رفتم به آشپزخونه تا اونجوری که دوست داره براش قهوه درست کنم . تنها راهی که بلد بودم ازش تشکر کنم , همین بود .
***
گوشی رو از صورتم فاصله دادم تا صدای جیغهای شاد جنت کَرَم نکنه . صدای برایان اومد :
- ازماتیلدا بهتر کی رو میخواستن دیگه ؟
جنت دوباره با هیجان پرسید :
- اتاق چی ؟ اتاقت رو بهت نشون دادن ؟ خوب بود ؟
- اره جنت . یه اتاق رو به حیاط پشتی با ویوی جنگل ! شاید باورت نشه ولی انگار توی هتل بهم اتاق داده باشن , خیلی بزرگ بود . حقوقش هم بیشتر از اون چیزی شد که تو گفتی
- پس حتما باید یه مهمونیه حسابی بدی
- اره قبل از رفتنم حتما این کار رو میکنم
- نه نه , اصلا بزارش به عهدهی من و مامان . ما درستش میکنیم . الان تو راهی ؟
- اره سوار ماشینم . دارم برمیگردم !
***
- دلم نمیخواست بری , حالا پاشم بیام مهمونیه خداحافظیت ؟ کاش اصلا خودمم باهات میومدم ...
- کجا میومدی ؟ بیای که بهشون بزن بزن یاد بدی ! نه خواش میکنم یوهان ! با بچهها این کارو نکن !
حالش گرفته بود اما آروم خندید . ادامه دادم :
- بعدش هم اینبار سوزان دعوتت کرده ! نیای بی احترامیه !
- کِی میخوای از رستوران استعفا بدی ؟
- همین الان ! اما بهشون میگم تا چهار روز آینده رو میام , میخوام حقوق ماه آخرم رو کامل بگیرم !
و از پلههای کافه رستوران , به قصد اتاق جانسون بالا رفتم . پشت در ایستادم و دو ضربه زدم . با شنیدن صدای "بیا تو" در رو باز کردم . امی تو اتاق جانسون بود ! سعی کردم عکسالعملی مجاب بر شناختن امی و تعجب از حظورش نشون ندم . سلام کردم و داخل شدم . حرفهام رو زدم و استعفای چهار روز دیگم رو امضا کردم و زیر نگاه سنگین امی از در اتاق خارج شدم .
چند دقیقه بعد اومد پایین , نشست پشت میز و سفارش داد . سینی به دست سمتش رفتم :