- چرا داری میری ؟
- یه کار بهتر پیدا کردم .
انگار جوابش رو گرفته بود . سکوت کرد و به آشپزخونه برگشتم .
***
- خب خانم معلم ! امشب شبه آخره سینی جا به جا کردنته !
- دلم برای اون گروه موسیقی تنگ میشه !
- و برای من نه ؟ دیگه باید تنهایی کار کنم ...
خندیدم . بلند و از ته دل . دیوونه بود حتما . تمام شب رو با انرژی تمام به مشتریها سرویس دادم . مشتریها که رفتن , رفتم و حقوق آخرم رو شخصا از جانسون دریافت کردم . داشتم میومد پایین که از روی پلهها امی رو دیدم , گیلاس به دست نشسته بود روی صندلی . یوهان داشت با گروه موسیقی صحبت میکرد . با دیدن من سمتم اومد و همراه خودش کشیدم سمت گروه . با اشارش , شروع کردن به نواختن و یوهان دستم رو گرفت و تانگو رقصید ! دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم . اونم میخندید . جالبیش این بود که هیچ کدوممون این رقص رو بلد نبودیم اما با پررویی تمام قصد انجام دادنش رو داشتیم . بچههای گروه موسیقی میخندیدن و آهنگ شاد و ملایمی مینواختن . امی هم لبخند به لب و گیلاس به دست به ما نگاه میکرد . با صدای جانسون از جا پریدیم :
- اینجا چه خبره ؟
موسیقی قطع شد و یوهان سریع به حرف اومد :
- برای آخرین شب گارسونیه ماتیلدا جشن گرفتیم !
جانسون کاملا جدی یه نگاه به ما کرد . یه نگاه به گروه موسیقی که دست از نواختن کشیده بودن . با دیدن امی و لبخندش اما انگار نرم شد . رو به یوهان گفت :
- کارِتون که تموم شد زود برید بیرون
و دست تو جیب کتش کرد و از در خارج شد . به محض خروجش , صدای موسیقی دوباره تو فضای رستوران پیچید .
گروه موسیقی رفته بودن , یوهان رفته بود , بادیگاردها آمادهی بستن دربها بودن , امی اما همچنان نشسته بود . سمتش رفتم :
- میخوای برسونمت خونه ؟
انگار فقط منتظر شنیدن همین یه جمله بود که سریع از جاش بلند شد . دست انداخت دور بازوم و به سمت موتورم رفتیم . کاسکتم رو گذاشتم روی سرش و راه افتادم . تمام طول مسیر حلقهی دستهاش رو از دور کمرم باز نکرد . جلوی آپارتمانش ایستادم . آهسته پیاده شد و کاسکت رو دراورد و گذاشت روی دستهی موتور . جک رو زدم . از موتور پایین اومدم و روبه روش ایستادم . برای انجام کاری , دست دست میکرد . با یک قدم فاصلهی بینمون رو پر کرد . صورتم رو بین دسهاش گرفت و لبهای نرمش , لبهام رو بوسید . برای اولین بار بوی عطر تُندش رو متوجه شدم . ناخداگاه دستهام رو دور کمرش پیچیدم و به خودم فشردمش . همراهیش کردم و این اولین باری بود که کسی رو میبوسیدم . لبهاش رو جدا کرد اما صورتش رو عقب نبرد , اما دستهام ازش جدا نشد . هوا سرد بود اما نمیخواستم بره , نمیخواستم برم . کوتاه گردنم رو بوسید , چشمهام رو بستم . از آغوشم بیرون رفت . صدای قدمهاش اومد , چشمهام رو باز کردم . داشت به سمت خونش میرفت , باز هم با همون قدمهای موزون ...
***
- الو یوهان ؟ شمارهی امی رو داری ؟
- این موقع صبح زنگ زدی که این رو بگی ؟
- داری یا نه ؟
- با اون چیکار داری ؟
- یوهـــان !
- جیغ نکش تو گوشم خوابم ... نـــه ... ندارم
قطع کردم . حالا چجوری برای مهمونیِ فردا دعوتش کنم ؟
***
چند بار نفس عمیق کشیدم و زنگ خونش رو فشردم . صدایی نیومد . دوباره زنگ زدم . صدای قدمهای سبکش روی پارکتهای چوبی داخل خونه , از پشت در به گوش میرسید . در با صدای تقی باز شد . قدش بدون کفشهای پاشنه بلند , کوتاه تر بود . چهرش پف دار و خواب آلود شده بود و لباس خواب سفیدش تو تنش زار میزد . چند بار پلک زد و تازه مغزش به کار افتاد :
- تویی ماتی ؟ چیزی شده این وقت صبح اومدی ؟
یه قدم جلو رفتم .لرزش صدام رو خونسردانه از بین بردم :
- ببخش از خواب بیدارت کردم . فردا شب به مناسبت رفتنم یه مهمونی کوچیک گرفتم . میخواستم تو رو هم دعوت کنم .لبخند زد و چشمهای پف دارش چین خوردن :
- حتما ! ممنونم ازت
- فقط ... شمارت رو بده که آدرس رو برات بفرستم
شمارش رو سیو کردم "امی" . برام دست تکون داد و از ساختمونش دور شدم .
***
دوباره "ماتی" صدام کرده بود اما صدای گریهش , نمیزاشت از آشتی کردنش خوشحال باشم :
- ماتی ببخش , تو رو خدا , به خاطر من میخوای بری ؟ قول میدم دیگه اذیتت نکنم
بغض کرده بودم . دستهای کوچولوش رو از دور گردم باز نمیکرد و هق هق گریش , درست بغل گوشم بود . سوزان آروم دست هانا رو از گردنم باز کرد و با مهربونی خواست آرومش کنه :
- عزیزم , ماتی برای کار میره , بعدشم میتونه هفتهای یبار بیاد بهمون سر بزنه !
هانا اما سمج پا به زمین کوبید :
- دروغ میگید ! همتون اذیتش کردید ! اول از خونه رفت حالا هم میخواد بره خیلی دور تر !
ساموئل پا پیش گذاشت :
- هانا بیا اصلا با خواهر من میفرستمت مدرسه شبانه روزی پیش ماتیدا باشید , خوبه ؟
هانا زود حرفش رو پس گرفت :
- نه خب , ماتی خودش هفتهای یبار میاد مارو میبینه دیگه !