مطلب ارسالی کاربران
تاریخ نوشته می شود با قلم پایش
خدا می خواهد مارا خوشحال کند کادویی از عرش به فرش زمین می رسد همگان خوشحال اند اما این کادو چیست آیا اشک آسمان است یا شکوفه بهار یا شهاب سنگی از طلا نه اشتباه فکر کردید او یک نوزاد است با مشکل هورمون خدا را کفر مگویید او می داند چه فرستاده دوران نوجوانی در آرژانتین فرشته ی آلبی سلسته گول شیطان را می خورد و در دام اعتیاد میافتد اما فرشته ی دیگری ظهور می کند مشکل هورمون او را زیر تیغ می برد تیغ هم دوست دارد دیگر خشونت نشان ندهدهزینه پول درمان چه کنم باشگاه درآمد خرجی برای من ندارد سال۲۰۰۰ فرا می رسد استعدادها باید شکوفه زنند رکساچ به قلب سرزمین شکوه می روند باید شیاطین را در بند کشند یک فرشته نیاز است منجی میاید رستورانی در شهر بارسلون در سالی که فیگو قلب مردم شهر را به هزار تکه تقسیم می کند که یک نفر باید آنها را جمع کند نگران نباشید او در کارش زبردست است آقای گارسون یک دستمال می خواهم نه نه نه دستمال را برای دهانم نمی خواهم برای روزی می خواهم که همگی بدانند برای رسیدن به قله برای فتح قلعه نیاز به طومار نیست یک دستمال هم می تواند روح لطیفش را فدای رسیدن به وصال کند سال۲۰۰۵ شاعر بهترین جهان است اما بالاخره چمن ورزشگاه هم می خواهد زیر کفشش لذت ببرد از کدام شب بگویم شبی که بازیکنان ختافه رویای ظهور مارادونا را برایت می سرایند یا شبی که قفس رئال را در هم می شکند پپ برای نقشه هایش نیاز به فرمانده دارد اینیستا برای سمفونی اش نیاز به ارکستر دارد ژاوی برای بازیش نیاز به نویسنده دارد رونالدینیو برای جادویش نیاز به چوب دستی دارد نیمار برای شاهزاده شدن نیاز به شاه دارد و رونالدو برای بزرگ شدن نیاز به مکمل دارد مارادونا نیاز به جانشین دارددکرویف می خواهد که امپراتوری توتال فوتبال نیاز به یک رقاص همه کاره دارد او یک معلم است در کلاس درس با اعداد بازی می کند در معبد فوتبال بت می شود در زمین دشمن به خار گلو می شود و در جشن ستایش شاگرد اول می شود او کیست نمی دانم بگو نمی توانم مثال بزن گناه است توصیف کن زبانم عاجز است تصور کن مغزم یاری نمی کند عاشقش هستی بله چقدر با تمام وجود نه اگر نگویی او کیست مجازاتت در بند کشیدن میان خاک و آسمان است این ذلت نیست بلکه عزت است فقط قبل از مجازاتم بگذار گوشه ای از وصفش که صنع عشق درونم به وجود می آورد بگویم این آخرین فرصت توست عشق گناه نیست هر هفته به مانند بهار در انتظار آمدنش بودم که هدیه ای به این چشمان غم انگیزم بدهد در کوهی از نا امیدی بودم وقتی می آمد اعضای بدنم به لرزه می افتادند پایم می گفت من با دیدن او می توانم دوباره برخیزم چشمانم می گفت با دیدنش امید هم می آید قلبم می گفت بگذار عشق به حقیقت کمال برسد و عقل میگفت این جنون از هزار تعقل بهتر است قاضی گفت این اعتراف نبود بلکه اعتراض بود این حدیث عشق بود که معشوق گفت
با سپاس از همگی