همانطور که به مسیرش ادامه میداد ، ناگهان به دیواری سیمانی رسید . شروع کرد به بالا رفتن از دیوار ، در میانه ی مسیر به همراه تکه نانی که حمل میکرد سقوط کرد .
دوباره با اراده ی راسخ تصمیم به بالا رفتن از دیوار گرفت ، اما دوباره سقوط کرد ...
او اینبار با اراده ای قویتر و محکم تر تکه نان را برداشت و از دیوار بالا رفت . من در همین حال به تمجید از او پرداختم و تلاش او را ستودم که ناگهان دوباره سقوط کرد ...
منتظر بودم برای بار چهارم نان را بردارد و از دیوار بالا برود ولی رو کرد به من و گفت :(( کار و زندگی نداری وایسادی اینجا تمرکز منو بهم میزنی ؟ برو گمشو پی کارت ... ))
و در همان حال که خشمگین بود خواهر و مادر دنیا و زندگی را به نیکی یاد کرد و به نکاح خود در آورد و با بیخیال شدن از ادامه ی کار در افق محو شد
درس اخلاقی :
1_ سرتون تو کار خودتون باشه ...
2_ هوای مورچه ها رو داشته باشید ...
3_ اینروزا مورچه ها هم گشاد شدن ، از بقیه ی موجودات چه انتظاری دارین ...