باید داستان را از برادرم آغاز کنیم. در واقع نمی توانم داستانی بدون حضور پر رنگ او تعریف کنم. او برادر بزرگ من و از آن بدتر، طرفدار بارسلونا است. به همین خاطر باید داستان خنده داری در موردش تعریف کنم نه؟
به گزارش طرفداری - همینطور که در سن بلوغ بودیم و باهم بزرگ می شدیم، رابطه مان خنده دارتر می شد زیرا تقریبا پنج سال از من بزرگتر بود و همیشه مجبور بودیم در یک اتاق خواب مشترک بخوابیم. البته در سنین جوانی واقعا استفاده از اتاق مشترک، مشکل بزرگی نیست و حتی سرگرم کننده است. آن هایی که برادر دارند، می دانند درست می گویم نه؟ اما وقتی برادرم بزرگتر شد، مثلا به سن 15 یا 16 سالگی رسید، مشکل اصلی شروع شد. او می خواست دوستانش را به خانه بیاورد و آن گاه ما با یک مشکل بزرگ روبرو شدیم! او فقط می خواست تنها باشد و من هر کاری که برادران کوچک تر انجام می دادند، انجام می دادم؛ یعنی در خانه می دویدم و آزاردهنده می شدم!
او همیشه به من می گفت: «برونو، برو بیرون بازی کن!» به همین خاطر به لطف برادرم و دوستانش، بیشتر خاطرات من در دوران کودکی با توپ فوتبال شکل گرفت. نمی دانم در جاهای دیگر جهان اوضاع چگونه بود اما در نسل طلایی پرتغال یورو 2004، واقعا با فوتبال زندگی می کردیم. اگر عاشق فوتبال بودید، ذره ذره وجودتان را فوتبال تشکیل می داد. من تقریبا سهمم از این شور جمعی این بود که توپ فوتبال به زیر بغلم می گرفتم و به مدرسه می رفتم.
آن زمان، مسی و کریستیانو جوان بودند و رونالدینیو در اوج بود. هر کجا که می رفتید بچه ها درمورد اینکه چه کسی بهترین است بحث می کردند و البته این اوضاع در مورد من و برادرم هم صدق می کرد. در مورد اینکه چه کسی امسال می خواهد توپ طلا را بدست آورد؟ چه کسی گل های بهتری زده و برترین بازیکن تاریخ کیست، بحث می کردیم. من همیشه سمت تیم کریستیانو بودم. هوادار کریستیانو رونالدو بودم و برادرم همیشه سمت تیم لیونل مسی بود.
یک روز کریسمس، من و برادرم به سوئیس رفتیم تا در کنار پدرم بمانیم. آن روزها پدرم در سوئیس کار می کرد. ااین داستان مربوط به روزهایی است که مانند امروز نمی توانستید با یک کلیک ساده، کیت یک تیم یا بازیکن را بخرید و در پرتغال همیشه نمی توانستید کیت تیم های لیگ برتر را پیدا کنید. اگر هم پیدا می شد، آنقدر گران بودند که نمی توانستیم نزدیکشان شویم. بنابراین یک روز به فروشگاه نایکی رفتیم و پدرمان گفت دو کیت انتخاب کنیم. تصمیم بزرگی بود، می دانید؟ برادرم به خاطر لیونل مسی، یکی از کیت های زرد بارسلونا را انتخاب کرد و من با افتخار می گویم که کیت منچستریونایتد را انتخاب کردم.
هنوز هم آن پیراهن را به خاطر دارم: آبی با یک نوار سفید و کمی رنگ قرمز. منچستریونایتد به خاطر کریستیانو رونالدو، محبوب ترین تیم من در انگلیس بود. معلم هایم در مدرسه به من می گفتند: «برونو، فوتبال یک رویای واقعی نیست. رقابت در فوتبال زیاد است و به همین خاطر باید درس بخوانید تا کاره ای شوید.» و من با خودم فکر می کردم که «خب باشه. اگر فوتبال رقابتی است، بیشتر تلاش می کنم.»
فکر می کنم اگر رویایی دارید، باید تا انتها به دنبالش بروید. باید خلاق بود، رشد کرد و همه جا را صحنه ای برای بروز استعداد تصور کرد. بشخصه هرجا که می رفتم، زمین بازی درست می کردم و میله های دروازه را از چوب می ساختم. زمین هم گاهی شنی بود و گاهی خاکی. البته بازی در این زمین ها سخت بود اما خب علاقه داشتیم. بسیار هم پر شور و حرارت بازی می کردیم. یاد اتفاق چند وقت گذشته میان من و ویکتور لیندلوف در نیمه نهایی لیگ اروپا افتادم. رسانه ها از این موضوع یک داستان عجیب خلق کردند اما واقعا چیز خاصی نبود.
در پرتغال، اینگونه فوتبال بازی می کنند. اینگونه ارتباط برقرار می کنند. باید با فوتبال زندگی کرد. وقتی کسی کار اشتباهی انجام می دهد، باید گفت. باید گفت تا دیگر آن اشتباه تکرار نشود. شاید در زمین بازی جر و بحث کنیم اما فردای بازی، همه با هم دوست هستیم و شانه به شانه می جنگیم. راستش من انتقاد را دوست دارم زیرا کمک می کند تا پیشرفت کنید و درک کنید که نمی توانید آرام باشید. شخصا انتقاد به من انگیزه می دهد. می دانید، از آن دسته آدم ها نیستم که با گفتن «بله آقا» موضوع را تمام کنم. دوست دارم اگر اشتباهی کرده ام، انگشت انتقاد به سمت من بچرخد و حقایق مقابل صورتم گفته شوند. باید بدانم کجای کار را اشتباه رفته ام.
حقیقتش دوست دارم بعد از یک بازی فوتبال به خانه بروم و این جمله بشنوم: «برونو، دوستت دارم اما امروز واقعا باید گل می زدی. پاس خوب دادی، درسته اما اکثر فرصت های بازی رو از دست دادی. تکرارش نکن.» حتی گاهی اوقات این جملات را از زبان دخترم ماتیلد می شنوم و جالب است بدانید که فقط 3 سال دارد! با این حال انتقادات دخترم کمی متفاوت است. بگذارید این داستان را تعریف کنم که وقتی ماتیلد خیلی کوچک بود، سر به سر و من و همسرم می گذاشت و خرابکاری می کرد. ما از او می خواستیم که اسباب بازی هایش را کنار بگذارد اما در همان لحظه دست هایش را روی گوش هایش می گذاشت و وانمود می کرد که صدای ما را نمی شنود. با دهان کوچکش هم می گفت «بلا، بلا، بلا، بلا. صداتو نمی شنوم بابا.»
به نظرم حرکتش خیلی خنده دار بود، به همین دلیل تصمیم گرفتم شادی پس از گلم، این گونه باشد که دستم را روی گوش هایم بگذارد. ماتیلد که از تلویزیون مرا تماشا می کرد، کر کرد که این حرکتم معنای خاصی دارد و این حرکت را یاد گرفت. ابتدا فقط شوخی بود اما بعدا به حرکتم برای ماتیلد تبدیل شد.در بعضی از بازی ها اگر فراموش کنم که این حرکت را انجام بدهم، سعی می کنم حتی اگر دوربین ها خاموش باشند، آن را انجام بدهم اما بعضی روزها که ماتیلد این را نمی بیند، ناراحت می شود. وقتی به خانه می روم، سریعا از من می پرسد که «بابا، چرا اون حرکت رو انجام ندادی؟؟؟!»
زندگی من این شکلی است؛ می بینید؟ اما می خواهم یاد بگیرم. می خواهم برونوی فردا، نسبت به امروز فرد بهتری باشد. این ذهنیتی که دارم، مثل همه داستان های زندگی ام، ناشی از تربیت و فرهنگ خانوادگی ام است. پدرم همیشه انتقادات را به صورتم می گفت. او کاری نداشت که چند گل زده ام و یا پاس گل داده ام؛ او اشتباهات مرا در اولویت می گذاشت. یادم می آید روزهایی که در بوآویستا بازی می کردم، در یک بازی زیر 15 ساله ها برابر پورتو - یکی از تیم های قدرتمند در سراسر پرتغال - به میدان رفتم و خوب هم بازی کردم. آن روز در برابر دفاع سرعتی و سریع پورتو بازی می کردم. گرچه 1-0 شکست خوردیم ولی به قدری عالی بودم که همه به من تبریک گفتند.
حتی یکی از مربیان پورتو آمد و گفت: «این پسر فوتبالیست بزرگی خواهد شد!»شگفت انگیز بود. روی ابرها سیر می کردم و خوشحال بودم. همه شگفت زده شده بودند به جز یک نفر: پدرم که می گفت «دیدی سر گل پورتو چی شد؟ اگر انقدر عقب نمیومدین، سانتر منجر به گل انقدر راحت وارد دروازه نمی شد.»
اصلا این گل به من ربطی نداشت و من آن طرف زمین بودم! اما پدرم آنقدر متقاعد کننده حرف می زد که واقعا نگران این موضوع شدم و دوباره همه چیز را بررسی کردم. هر وقت می باختیم، به خودم شک می کردم، زیاد غذا نمی خوردم و سعی می کردم با این ذهنیت، برای بازی بعدی قدرتمندتر ظاهر شوم.
وقتی 14 یا 15 سال دارید، همه چیز سریع تغییر می کند. فقط داشتن استعداد قرار نیست کمک کند. سخت کوشی یا قدرت ذهنی هم کافی نیست. باید کاملا همه چیز را با هم ترکیب کنید. باید کاملا با فوتبال زندگی کنید. چند سال بعد از این ماجرا، برای بازی در خارج از کشور به ایتالیا رفتم و انتخاب شدم. در 17 سالگی حتی زبانشان را هم نمی دانستم و باور کنید که سخت بود. به طرز باور نکردنی سخت بود. لحظاتی پیش آمدند که واقعا می خواستم قید همه چیز را بزنم. اگر پدرم در جوانی این ذهنیت را به من القا نمی کرد، فکر نمی کنم آنقدر قدرت داشتم که از ایتالیا دوباره با انگیزه بیرون بیایم. اگر او یکی از آن پدرانی می شد که فارغ از تمام مشکلات، به تحسین از پسرشان می پردازند، موفق نمی شدم.
چون دنیای واقعی اینطور نیست. در دنیای واقعی قرار نیست به شما بگویند عالی بودی. بسیاری اوقات افرادی هستند که از شما انتقاد می کنند و می گویند به اندازه کافی خوب نیستید. باید بتوانید این انتقادات را با لبخند تحمل و صادقانه تحلیل کرده و از آن به عنوان انگیزه استفاده کنید. خانواده ام همیشه حقیقت را به من می گفتند، بنابراین هر موقع کم می آوردم، به آن ها گوش می دادم که می گفتند: «برونو نمی تونی. نباید تسلیم بشی. این رویای توئه و باید ادامه بدی.»
این کلمات وزن و بار معنوی داشتند، به همین خاطر تسلیم نمی شدم. مدام ادامه می دادم و چند سال بعد، بالاحره اتفاق غیر قابل باوری رخ داد. 28 آگوست 2017. این تاریخ را به خاطر می آورم. برای مسابقات مقدماتی جام جهانی برابر جزایر فارو به تیم ملی پرتغال دعوت شدم. این که قرار بود نماینده کشورم باشم، احساس غرور خاصی می داد. 13 سال پیش را تصور کردم که برونوی 9 ساله با رنگ کردن صورتش، به حمایتش از تیم ملی کشورش می رود.
یورو 2004 را بیشتر از همه به یاد دارم و دوست دارم. آن سال بود که کریستیانو درخشید. لحظه ای بود که همه در پرتغال به یاد می آورند. اگرچه ما آن روز به یونان باختیم ولی چیزی که بیشتر به یاد می آورم اشک همه بازیکنان در سوت پایان بازی بود. وقتی آن روز کریستیانو وارد رختکن شد، خیلی خجالتی بودم! واقعا مضطرب بودم! حضور در کنار کریستیانو و دیگر بازیکنان ستاره پرتغالی باعث افتخار من بود. امیدوارم الان برای برونوهای آینده الهام بخش باشم. آن ها با خودشان فکر می کنند که دیگر نمی توانند کریستیانو یا برونوی جدید باشند اما سختکوشی و تلاش و تسلیم نشدن، همیشه جوابگو است.
رویای من وقتی به اوج رسید که منچستریونایتد سراغم را گرفت. وقتی از طریق مدیر برنامه هایم فهمیدم که واقعا شانس زیادی دارم تا پیراهن منچستریونایتد را برتن کنم، باور نمی کردم. طبیعی است ذهنم به آن روز زیبا در سوئیس برگشت؛ روزی که با برادرم کیت ها را انتخاب می کردم. قضیه انقدرها هم ساده نبود چون در حد فاصله این دو خاطره، سختی های زیادی را متحمل شدم. وقتی مطمئن شدم که معامله پیوستن من به یونایتد قطعی است، اولین کاری که کردم این بود که این خبر را به همسر و دخترم گفتم و سپس نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه کردم.
اشک شوق، اشک شادی، اشک خاطرات
به زمان هایی فکر کردم که همسرم، هنوز دوست من بود و از ایتالیا با اون تماس می گرفتم و می گفتم که می خواهم قید همه چیز را بزنم و برگردم. او می گفت که تسلیم نشوم و ادامه بدهم. یاد روزهایی که به برادرم زنگ می زدم و گریه می کردم. به یاد تمام بحث هایی که با او در کودکی می کردم، گریه کردم. آن روز که فهمیدم قرار است به منچستریونایتد بروم، دوباره پیش برادرم گریه کردم. فکر کنم او هم گریه می کرد.
البته من به پدرم هم زنگ زدم. مردی که برای تحقق یافتن رویاهایم، سخت ترین زندگی را تحمل کرد. بزرگترین منتقد سازنده من و مردی که همه چیزش را فدای کار در خارج از کشور کرد تا خانواده اش بی پول نماند. حقیقتش را بگویم؟ او هم گریه می کرد. آن روز از پدرم نه حرفی شنیدم و نه پیامی دریافت کردم. فقط فهمیدم که گریه می کند. حالا که در منچستریونایتد بازی می کنم، پدرم کمتر انتقاد می کند. او 24 ساعت کامل صبر می کند و سپس تمام انتقادهایش را داخل یک پیام به من می فرستد. شاید یک روز، اگر قهرمان جام جهانی شوم و هنگام گلزنی فراموش نکنم گوش هایم را با دستانم بپوشانم، شاید بالاخره دو روز آرام را سپری کنم.
بیشتر بخوانید