طرفداری | در سری یادداشتهای The Players Tribune که بازیکنان داستانهای جالبی از تجارب خود در زندگی شخصی و حرفه ای روایت میکنند، این بار ایلکای گوندوعان، ستاره منچسترسیتی داستان جالب زندگی خودش را روایت کرده است. پیشنهاد میکنیم این دو داستان را هم بخوانید:
لیگ قهرمانان اروپا، نوستالژی مشترک جوانان نسل دهه 90
می خواهم این یادداشت را با گفتن این که چه اندازه لیگ قهرمانان را دوست دارم، آغاز کنم. اما واقعا همه ما لیگ قهرمانان را دوست داریم؟ برای من، لیگ قهرمانان همیشه بزرگ ترین تورنمنت دنیا بوده است. لیگ قهرمانان، چیزی فراتر از جام و سرود آن است. این رقابتها مرا به کودکی ام بر میگرداند. فکر میکنم با گفتن این که شبهای لیگ قهرمانان اروپا در دهه 2000 خیلی خاص بود، حرف دل خیلی از هم نسلانم را زده ام، به خصوص برای کودکانی چون من که از خانوادههای مهاجر بودیم. من در گلزن کرشن با والدینی ترک بزرگ شدم و هر وقت که یک تیم ترک در لیگ قهرمانان اروپا بازی داشت، خانواده ام اگر آب دستشان بود زمین میگذاشتند تا تیم ترک را تشویق کنند، گویی که جان شان به آن تیم بسته است.
هرگز قهرمانی گالاتاسارای در جام یوفای 2000 را فراموش نمیکنم. نه سالم بود. کل خانواده من به جز مادرم که هوادار فنرباحچه بود، به معنای واقعی کلمه هوادار گالاتاسارای بودند. به هرحال ما همه آن فینال را کنار یکدیگر دیدیم. وقتی ما آرسنال را در ضربات پنالتی شکست دادیم، عمویم ایلهان که شش سال بزرگ تر از من است، واقعا زیر گریه زد و اشک ریخت. او مثل یک بچه گریه میکرد (خنده)! این یکی از بهترین خاطرات دوران کودکی من است و البته این تازه جام یوفا بود. حالا میتوانید تصور کنید که لیگ قهرمانان چه معنایی دارد؟ میتوانید تصور کنید لیگ قهرمانان برای من که بعدا در آن بازی کردم چه ارزشی دارد؟ یک بازی در دوران فوتبالم هست که هنوز خیلی به آن فکر میکنم. فینال لیگ قهرمانان 2013 را به خاطر دارید؟ دورتموند و بایرن مونیخ. ما حس خیلی خوبی داشتیم. من یکی از بهترین فصول فوتبالم را تجربه کردم و حتی در آن بازی گل زدم. نزدیک بود گیلاس روی کیک را به دست آوریم اما 2-1 باختیم. مثل یک کابوس بود. حتی پس از بازی، باورم نمیشد و نمیتوانستم هضمش کنم. چگونه؟ چرا؟ چه زمانی دوباره چنین فرصتی را به دست می آورم؟ راستش را بخواهید، هنوز آن فینال آزارم می دهد و ما با تمام وجود آن جام را می خواستیم. اما از سویی این ترس وجود دارد که اگر چیزی را بیش از حد بخواهید، هرگز به آن نخواهید رسید.
فکرهای این چنینی، واقعا شب ها مرا بیدار نگه می دارد. می دانم که باید تمام این تردیدها و شکست ها را پشت سر بگذارم و از آن ها عبور کنم اما این آسان نیست. البته، باید بگویم که من آدمی هستم که اعتماد به نفس فوق العاده ای دارم و هرگز حس ناامنی به من دست نمی دهد. با این حال، باید این ها را می گفتم چون اگر نگویم، با شما و خودم صادق نبوده ام. حقیقت این است خیلی وقت ها وقتی در تخت دراز می کشم، درباره این ها فکر می کنم. ذهن من قبول نمی کند که درباره این ها، خاموش شود. من در مجموع به فوتبال، خانواده و زندگی فکر می کنم. شاید احتمالا درباره این ها، بیش از حد فکر می کنم و وسواس دارم. با این حال من این شکلی هستم و حتی اگر می توانستم، تغییرش نمی دادم.
فوتبالیست ها همیشه خوشحال نیستند و سختی هم می کشند
برخی از این افکار را با شما در میان می گذارم چون حس می کنم بسیاری از مردم فکر می کنند ما فوتبالیست ها، زندگی فوق العاده و بی نقصی داریم و در حبابی از خوشبختی زندگی می کنیم که هیچ چیزی نمی تواند مزاحم این خوشحالی ها شود. اما در حقیقت، اصلا این طور نیست. من بیش از هشت ماه است که والدینم و برادرم را ندیده ام. باقی اعضای خانواده ام را بیش از یک سال است که ندیده ام. بهترین دوستم هم خیلی دور است. بخشی از این مشکلات به خاطر شیوع کرونا است و البته می دانم که افراد زیادی نیز شرایط مشابهی دارند. اگر بخواهم کاملا صادق باشم، در تمام دوران فوتبالم همیشه کمی تنهایی را احساس کرده ام؛ درست از وقتی که از 18 سالگی، خانه را ترک کردم. به عنوان یک فوتبالیست، فکر می کنم این حس اجتناب ناپذیر است. مشخصا نمی توانم گلایه کنم. ما مشهور و ثروتمند هستیم و کاری که دوست داریم را انجام می دهیم. هرگز آرزوی متفاوت با این وضعیت کنونی ام را نداشته ام. گاهی اوقات به روزی که فوتبالیست حرفه ای شدم، فکر می کنم. برای من، نسبت به بقیه خیلی دیر اتفاق افتاد و برای مدتی طولانی نمی دانستم که این اتفاق، کی می افتد. پس از آن، زندگی ام برای همیشه تغییر کرد. بامزه است؛ وقتی جوان هستید، فکر می کنید قرار است کل دوران فوتبال تان مثل یک رویای شیرین باشد اما خیلی چیزها هست که آرزو می کردم کاش همان موقع، آن ها را می دانستم.
وقتی هشت ساله بودم، فهمیدم فوتبال چه اندازه می تواند بی رحمانه باشد. من در آن سن، به رویای هر بچه ای در گلزن کرشن رسیدم. در تیم آکادمی شالکه عضو شدم. واقعا به این افتخار می کنم. پوشیدن پیراهن شالکه، حس جالبی به من می داد. شما یک سال در آن جا بازی می کردید و سپس باشگاه تصمیم می گرفت که شما را حفظ کند یا نه. فکر کردم خب این عالی است، حداقل برای یک سال جای پایم امن است. با این حال، مشکلاتی در مچ پایم ایجاد شد. این یعنی باید یک کفش بزرگ تر و یک کفش کوچک تر می پوشیدم. این راه رفتن را برایم سخت کرده بود، چه رسد به فوتبال بازی کرد. وقتی فصل تمام شد، شالکه مرا نگه نداشت. من حس کردم که آن ها یقه ام را گرفتند و مرا از در خروجی به بیرون انداختند. خروج از شالکه ضربه سختی به من زد. بعدها حکمت آن قضیه را درک کردم اما در آن زمان، به نظر می رسید رویایم تمام شده و کارم در مرحله آغاز نشده، به پایان رسیده است؛ متاسفیم بچه، تو اخراجی.
وحشت از امتحانات مدرسه
بعدا با دوستانم در یک تیم محلی بازی می کردیم. من فقط می خواستم دوباره لذت ببرم. سه سال بعد، از باشگاه شالکه با والدینم تماس گرفتند؛ آن ها می خواستند من برگردم. من گفتم به آن ها بگویید نه، من به شالکه بر نمی گردم. هنوز درد آن روز در هشت سالگی ام را حس می کردم. فکر می کنم پدر و مادرم مرا کمی اما نه کاملا، درک کردند. آن ها هرگز مرا مجبور نکردند به شالکه برگردم. آن ها می خواستند من در مدرسه، درس هایم را خوب بخوانم. هنوز درباره مدرسه کابوس می بینم. شوخی نمی کنم، شب ها وقتی خواب امتحان دادن در مدرسه را می بینم، با عرق سرد از خواب می پرم. پدر و مادرم در ترکیه و فرهنگ ترکیه بزرگ شده اند. در فرهنگ ترکیه، احترام زیادی به افراد بزرگ تر وجود دارد. پدر و مادرم، هیچ کدامشان مدرسه را تمام نکردند. مادرم در بخش رستوران یک استخر، آشپز بود و پدرم راننده کامیون یک کمپانی آبجو بود. آن ها هرگز برای دستیابی به شغل های پردرآمد، تحصیلات کسب نکردند. وقتی من و برادرم به مدرسه رفتیم، آن ها می خواستند مطمئن شوند که ما تمام تلاش مان را می کنیم و در ابتدای کار، من این کار را می کردم. با این حال هنگامی که وقت بیشتری روی فوتبال گذاشتم، نمراتم افت کرد. واقعا برای کسب مدرک باید می جنگیدم. ترس از افتادن در امتحانات و مردود شدن همیشه مثل یک ابر سیاه، مرا احاطه کرده بود. می توانید تصور کنید وقتی به پدر و مادرم می گفتم که مردود شده ام، به من چه می گفتند؟ می توانید ناامیدی آن ها را تصور کنید؟ نه. به همین دلیل است که درباره امتحانات، هنوز هم کابوس می بینم. دوازده سال بعد از آن روزها، هنوز هم امتحانات مرا می ترساند.
البته پدر و مادرم در تربیت من و برادرم، ایلکر، سنگ تمام گذاشتند. زندگی ام در آن زمان فقط مدرسه و تمرینات بود. وقتی دوستانم جمعه شب ها بیرون می رفتند، من باید در خانه می ماندم چون قرار بود فردای آن روز بازی کنیم. چیزهای زیادی را از دست داده ام و حس می کنم که جوانی ام را قربانی کرده ام. نکته دیوانه کننده این است که من نمی دانستم قرار است فوتبالیست حرفه ای شوم یا نه. مثل خیلی از بچه ها فکر می کردم اوه، من می خواهم فوتبالیست شوم. با این حال من چنین تمرکزی نداشتم و باید امتحاناتم را پاس می کردم. این یعنی فوتبال، قرار بود برای من فقط یک سرگرمی باشد. اولین باری که به طور جدی به حرفه ای شدن فکر کردم، 17 سالم بود. در اردوی پیش فصل تیم اصلی بوخوم حضور داشتم و برای اولین بار بود که برای مدتی طولانی به یک تیم حرفه ای پیوسته بودم. دو بازی دوستانه انجام دادیم، من یک گل زدم و در دیگری پاس گل دادم. خب این یعنی من می توانستم کارهایی انجام دهم. شش ماه بعد، روز موعود رسید. برای امضای قرارداد حرفه ای با نورنبرگ، خانه را ترک کردم. سپس چیزهایی اتفاق افتاد که من هرگز فکرش را نمی کردم.
آغاز سختی ها؛ از تبعیض نژادی تا تنهایی
اولین چیز این بود که باید خانواده و دوستانم را ترک می کردم. حالا فکر کنید من بچه ای بودم که کل زندگی اش را در یک شهر و همیشه در کنار خانواده اش سپری کرده، به پدر و مادر، برادر و بچه های فامیل وابسته بوده و باید 450 کیلومتر دورتر از خانه، خودش تنهایی زندگی می کرد. واقعا آن روزها تنها بودم و باید در فوتبال حرفه ای بازی می کردم، دنیای کاملا متفاوت از فوتبال نوجوانان و خردسالان. سپس دو هفته مصدوم شدم و از بازی کنار بازیکنان بزرگسال، ناامید شدم چون آن ها کارهای اشتباه زیادی انجام می دادند اما فرهنگ ترکی، به من آموخته بود که همیشه باید احترام بزرگ تر ها را نگه دارم و ساکت می ماندم. بعدا به یاد آوردم که شالکه مرا نخواست و از این بابت خدا را شکر کردم. من هرگز با چنین ناامیدی بزرگی روبرو نشده بودم و این یعنی الان باید با چالش جدیدی روبرو می شدم. در نهایت، آن دوره به من در نورنبرگ کمک کرد تا دو فصل موفق را داشته باشم. به نظرم هر چه در زندگی جلوتر بروید و با شکست روبرو شوید، هضمش خیلی سخت تر می شود تا این که ابتدا طعم شکست را تجربه نکنید.
وقتی به دورتموند آمدم، فکر می کردم برای هر کاری آماده ام. در اشتباه بودم. هرگز فراموش نمی کنم که چه اتفاقاتی افتاد. من در دورتموند به دنبال آپارتمان بودم و متوجه شدم مردم درباره من حرف می زنند. آن ها می گفتند اسمش را دیدید؟ گوندوعان. ترک است. فکر می کنید او بتواند پولش را بپردازد؟ من با خودم فکر کردم لعنتی ها، شما دیگر که هستید! البته وقتی به آن ها گفتم فوتبالیست هستم، لحن آن ها کاملا تغییر کرد: اوه آقا، بفرمایید، نگاهی بیاندازید. اگر کمکی از ما بر می آید، به ما بگویید. نکته جالب این جاست آن ها خودشان مهاجر بودند و این ناراحت کننده بود. راستش را بخواهید افرادی به من می گفتند تعجب کرده اند که آلمانی ام چه قدر خوب است. این درحالی بود من فکر می کردم خب من در آلمان بزرگ شده ام و شرم آور است اگر نتوانم آلمانی صحبت کنم. از طرف دیگر پدر و مادرم ترک بودند و خودم را ترک هم به حساب می آوردم. با این حال برخی افراد ترک به من می گفتند تو واقعا ترک هستی؟ واقعا حس بدی دارد. من به هر دو کشور تعلق دارم اما گاهی اوقات فکر می کنم میان ترکیه و آلمان گیر افتاده ام. آن ها می گویند آلمانی ها می گویند من کاملا آلمانی نیستم و ترک ها می گویند من کاملا ترک نیستم. پس من چه هستم؟
بدترین بخش این ماجرا، آن جایی است که من قرار بود درباره تیم ملی آینده ام تصمیم گیری کنم و بین آلمان و ترکیه مردد بودم. من هنوز اواخر نوجوانی ام را می گذراندم و نمی دانستم قرار است روزی بازیکن بزرگی شوم یا نه. در آن سن نمی توانستم واکنش هایم نسبت به این تصمیم را تصور کنم. در ترکیه خیلی ها از من می پرسیدند تو چه قدر ترک هستی و این آزارم می داد. فقط به خاطر این که برای آلمان بازی می کنم، ترک ها مرا ترک نمی دانند! به نظر می رسد فهماندن این مسئله به مردم خیلی سخت است. به لطف انتقاداتی که اغلب اینترنتی هستند، وقتی به ترکیه می روم، افراد زیادی را می بینم که به کاری که انجام داده ام، افتخار می کنند، به خصوص پدر بزرگ و مادر بزرگم. از درک شدن بیشتر توسط فرهنگ های آلمان و ترکیه، احساس فخر می کنم و فکر می کنم فرهنگ های مختلف به من کمک می کند تا مردم را فارغ از این که از کجا آمده اند، بهتر بشناسم. با این حال وقتی فوتبال بازی کنید، هر تصمیمی که بگیرید همیشه درباره اش بزرگ نمایی می شود. دیگر صحبت های بامزه بس است.
حضور در دورتموند و روزی که یورگن کلوپ، شدیدا عصبانی شد
من در دورتموند، ذخیره بازیکن ترک دیگری بودم. نوری شاهین را می شناسید؟ دورتموند قهرمان لیگ شد، نوری شاهین بهترین بازیکن سال بوندسلیگا شد و او سپس به رئال مادرید رفت. من جانشین نوری شاهین شدم. پس از سه ماه، من حتی نامم در لیست بازی قرار نگرفت. قرار بود با وولفسبورگ بازی کنیم و یادم می آید یورگن کلوپ، پس از تمرین مرا نگه داشت و به من گفت که این من نیستم که تو را خط زده ام. هیچ چیزی نتوانستم بگویم چون کاملا شوکه شده بودم. من کسی نبودم که بگوید من بهترینم و باید همیشه بازی کنم. من فکر کردم شاید به اندازه کافی خوب کار نکرده ام و دیگران از من بهتر بوده اند. هم تیمی هایم بدون من 5-1 وولفسبورگ را بردند. آیا من برای بازی در دورتموند به اندازه کافی خوب نبودم؟ خوشبختانه حالا به این توقف ها عادت کرده ام و من می دانستم که باید بیشتر تلاش کنم. چند ماه بعد در بازی با هانوفر، یکی از بازیکنان ما در دقیقه 8 مصدوم شد و یورگن مرا به زمین فرستاد. من حتی وقت گرم کردن هم نداشتم اما به اندازه کافی خوب بازی کردم تا جایم را در ترکیب اصلی حفظ کنم. سپس در نیمه نهایی جام حذفی آلمان گل زدم و فینال را هم بردیم. بوندسلیگا را هم بردیم و من در هر بازی، حضور داشتم. اگر شما واقعا برای رسیدن به چیزی تلاش کنید و به دردسر بیفتید، معمولا ارزشش را درک می کنید اما پس از آن، باید استمرار را حفظ کنید و این نظم زیادی می طلبد. به عنوان یک فوتبالیست، 99 درصد زندگی شما برنامه ریزی شده است. هرروز پیامی در موبایل تان دریافت می کنید که باید کجا باشید و چه کاری انجام دهید. نمی توانید از خواب بلند شوید و مثلا تصمیم بگیرید قهوه بخورید. یک اشتباه کوچک، شما را به دردسر بزرگی می اندازد.
یک بار یورگن کلوپ را عصبانی کردم و او واقعا عصبانی شد. در فصل دومم در دورتموند، ما در کورس بوندسلیگا بودیم اما در لیگ قهرمانان اروپا هم بازی داشتیم. کادرفنی دورتموند این قانون را دارد که اگر پیش از یک جلسه تمرینی حالتان خوب نیست، باید به دکتر تیم گزارش دهید تا از بروز مصدومیت جلوگیری شود. در این صورت یورگن هم مطلع می شد که ممکن است نتوانید به علت مصدومیت بازی کنید. یک روز صبح از خواب بلند شدم و در همسترینگم کمی احساس درد داشتم. آیا مشکل عضلانی داشتم یا صرفا خستگی بود؟ نمی توانستم بگویم. شاید بهتر بود به دکتر تیم پیام می دادم اما با خودم فکر کردم خودش درست می شود. مثل همیشه به زمین تمرین آمدیم و جلسه تمرینی شروع شد. محض احتیاط از دکتر خواستم همسترینگم را چک کند. او گفت عضله ات گرفته است، چرا به من پیام ندادی؟ گفتم نگران نباشید می توانم تمرین کنم، مشکلی نیست. او گفت سرمربی باید این را بداند، ما نمی توانیم ریسک کنیم. چند دقیقه منتظر ماندم و یورگن با چهره ای عبوس آمد. او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ من گفتم همسترینگم کمی مشکل دارد اما خوبم و تمرین می کنم. او گفت چرا به ما پیام ندادی؟ تو قوانین را می دانی. گفتم بله اما واقعا خوبم. سعی می کردم راه فراری پیدا کنم چون می دانستم اشتباه کرده ام. یورگن داشت می گفت ما نمی توانیم ریسک کنیم و من می گفتم من می توانم تمرین کنم. سپس کلوپ به هم ریخت. او به من نگاه کرد و فریاد زد: [هر غلطی که دلت می خواهد بکن] لعنتی! و سپس محکم در را پشت سرش بست. من هم آن موقع عصبانی شدم، منی که همیشه آرام بودم اما کل آن بحث ها، به من انگیزه داد. به این فکر کردم چرا او این گونه واکنش نشان داد؟ مشکلش چیست؟ به دکتر گفتم فعلا گرم می کنم تا ببینیم چه می شود.
یک ساعت و نیم بعد، کفش هایم را پوشیدم و وارد زمین شدم. یورگن هم به سمتم آمد. منتظر سخنرانی اش بودم اما او دستش را دور من انداخت و گفت رفیق، می دانی چرا آن قدر عصبانی شدم؟ چیزی نگفتم. او گفت چون من نگران تو هستم و نمی خواهم که مصدوم شوی. بعد او مرا در آغوش کشید. شوکه شدم. ما دعوا کرده بودیم و سپس او به طرزی پدرانه با من صحبت می کرد. این برخورد به من ثابت کرد که یورگن چه آدمی است؛ بسیار احساسی و در عین حال صریح و صادق. یورگن آن روز به من درسی داد؛ همیشه صادق باشید، چه با خودتان و چه با دیگران. چند سال بعد، این درس را به کار گرفتم. پس از پنج سال در دورتموند، حس کردم درجا می زنم و به تغییر و چالش جدیدی نیاز دارم. می توانستم صبر کنم تا قراردادم تمام شود و آزاد بروم اما من چنین آدمی نبودم.
صمیمیت با پپ گواردیولا
در ماه فوریه بود که اعلام شد پپ گواردیولا، بایرن مونیخ را به مقصد منچسترسیتی ترک می کند. من واقعا دوست داشتم زیر نظر پپ بازی کنم. عاشق بارسلونای پپ بودم که از نظر من، بهترین تیم تاریخ است. هر بار که برابر بایرن پپ بازی می کردیم، خیلی سختی می کشیدیم چون نود دقیقه باید دنبال توپ می دویدیم و نمی دانستیم که چرا. از چندین نفر شنیده بودم پپ مرا به عنوان یک هافبک می پسندد. همچنین یک بار که مقابل بایرن مونیخ بای کرده بودیم، همراه چند نفر از هم تیمی ها پیش از شروع نیمه دوم کنار تونل ایستاده بودیم. پپ آمد و به من سقلمه ای زد. من از خودم پرسیدم لعنتی، این دیگر چه بود؟ این یک کار عامیانه بود اما چرا؟ تاامروز مطمئن نیستم، شاید باید این را از پپ بپرسم. اما وقتی از کسی کمی خوشتان بیاید، چنین حرکتی می کنید، مگر نه؟ حتی وقتی مشخص شد منچسترسیتی مرا جذب خواهد کرد، می خواستم در این باره مطمئن شوم. در اولین ملاقاتم با پپ، می توانستم درباره تاکتیک ها، جدال های قبلی و برنامه های او برای منچسترسیتی سوال بپرسم اما وقتی یکدیگر را دیدیم، فقط یک سوال داشتم. از پپ پرسیدم واقعا مرا می خواهی؟ واقعا به من علاقه مند هستی؟ البته جواب را می دانستم؛ اگر او مرا نمی خواست، چرا شخصا با من ملاقات کرده بود؟ با این حال فقط می خواستم از زبان خودش این را بشنوم. پنج سال است که من و پپ با هم کار می کنیم و درک خیلی خوبی از یکدیگر داریم. حتی وقتی رباط صلیبیام در دسامبر 2016 پاره شد و هشت ماه دور از میادین بودم، شکی نداشتم که به بهترین فرمم باز خواهم گشت.
یادم می آید یک بار به ملاقات یکی از دوستانم رفته بودم که یادم آمد تولد پپ است. دوستم پیشنهاد کرد به او هدیهای بدهیم. در واقع در منچستر، پپ همسایه من است. یک بطری شامپاین خریدیم. دوستم جملات تبریک را به اسپانیایی نوشت و وقتی پیش پپ رفت او را دید، به من گفت که او خیلی خوشحال شده است. من هم به سینما رفتم و یک ساعت و نیم بعد به خانه برگشتم. دیدم کسی در میزند. با خودم گفتم این دیگر کیست؟ فکر کردم دوستم پیتزا یا چیز دیگری سفارش داده است. دوستم در را باز کرد و پپ آمد. او پرسید گوندو کجاست؟ (پپ به من میگوید گوندو) هر دوی ما شگفت زده شدیم چون پپ واقعا آدمی تودار است. ما او را در آسانسور یا حیاط دیده بودیم اما هرگز او به خانهام نیامده بود. او نیز یک بطری شامپاین و سه لیوان آورد. پپ یک ساعت پیش ما ماند تا فقط خوش بگذرانیم. این به من یادآوری کرد که حتی اگر ما فوتبالیست باشیم، بازهم انسان هستیم و فکر میکنم وقتی فوتبالم تمام شود، آن چه که بیش از همه به خاطر خواهم آورد، افرادی است که کنار آنها اوقاتی گذراندهام. حدس می زنم بقیه هم چنین نظری درباره زندگی داشته باشند.
رویایی که به حقیقت پیوست
بدون احتساب اتفاقاتی که قرار است در لیگ قهرمانان اروپا بیفتد، من از دوران فوتبالم کاملا راضی خواهم بود. رویای فوتبالیست شدن را محقق کردم. هنوز آن روزی که 18 سالم بود و همراه با دوستانم در زنگ ناهار در حیاط مدرسه نشسته بودیم را به خاطر دارم. سپس ماشینی را دیدم که بیرون مدرسه توقف کرده بود؛ من این ماشین را میشناختم. ماشین عمویم ایلهان بود اما او این جا چه غلطی میکرد؟ ایلهان پیش من آمد و گفت وسایلت را جمع کن. گفتم چرا؟ او گفت فردا به نورنبرگ میروی. برایت قرارداد فرستادهاند. نمیتوانستم باور کنم. از او پرسیدم که واقعا جدی میگوید؟ این یک شوخی نیست؟ با مدیر مدرسه صحبت کردیم و مدرسه را ترک کردم. واقعا فوتبالیست حرفهای شدم. فردای آن روز، ساعت 5 صبح از خواب بلند شدم تا به نورنبرگ بروم. با والدینم خداحافظی کردم. من خانه را ترک کردم، شاید برای همیشه.