در سری یادداشت های The Players Tribune که بازیکنان داستان های جالبی از تجارب خود در زندگی شخصی و حرفه ای روایت می کنند، این بار نوبت به آدریانو، مهاجم اسبق اینتر و تیم ملی برزیل رسید تا داستان زندگی و فوتبالی پر فراز و نشیبش را تعریف کند. پیشنهاد می کنیم پیش از شروع، این داستان ها را هم بخوانید:
"آدریانو میلیون ها کیلومتر دور شد." "آدریانو مواد می زند." "آدریانو در فاولاها ناپدید شد."
آن ها گفتند من ناپدید شدم. می دانید چند بار این جملات را در تیتر اخبار دیده ام؟ مزخرف. خب، من این جا هستم و مقابل شما لبخند می زنم. می خواهید حقیقت را مستقیم از خودم و بدون روایت های مزخرف بشنوید؟ خب برادر، یک صندلی بیاور و این جا بنشین چون آدریانو داستانش را می خواهد تعریف کند.
"فاولا" حتی مردم در فهم معنی این کلمه اشتباه می کنند. غیر برزیلی ها، معنایش را نمی فهمند. وقتی مردم درباره برزیل صحبت می کنند، همیشه یک تصویر تاریک را طراحی می کنند، تصویری که همیشه در درد و بدبختی است. بله، گاهی اوقات این طور می شود اما توضیحش پیچیده است. وقتی به بزرگ شدن و رشد کردن در فاولا فکر می کنم، به یاد می آورم که چه قدر خوش می گذشت. به پرواز بادبادک ها، چرخاندن فرفره ها و ضربه زدن به توپ در کوچه ها فکر می کنم. کودکی واقعی این بود؛ کودکی ما مثل کودکی مزخرف الان که فقط تق تق تق روی صفحه نمایش می کوبند، نبود. تمام خانواده کنارم بودند. ما همه به عنوان یک خانواده و قبیله رشد می کردیم. من رنج نکشیدم، من زندگی کردم.
گوش کنید؛ من در دوران فوتبالم پول زیادی به دست آوردم اما برای تجربه دوباره آن شادی های فراوان، حاضرید چه قدر پول هزینه کنید؟ می دانید منظورم چیست؟ یک توپ همیشه به پایم چسبیده بود. خدا این استعداد را به من داد. وقتی هفت سالم بود، برخی از اعضای خانواده ام همه پول هایشان را جمع کردند تا من بتوانم در آکادمی فلامینگو بازی کنم. از فاولا به فلامینگو؟ لعنتی، بزن بریم. باید کفش می پوشیدم؛ ایستگاه اتوبوس کجا بود؟ دیوانه کننده بود. ما در پنیا زندگی می کردیم و اگر ریو دو ژانیرو را بشناسید، می دانید که از پنیا تا مدرسه فوتبال فلامینگو چه اندازه راه طولانی است. در دهه نود، هنوز خط متروی ریو راه نیفتاده بود و دو خط اتوبوس وجود داشت. من هم یک بادام زمینی کوچولو بودم و نیاز بود کسی همراهم بیاید. آن جا بود که مادربزرگم با من می آمد. مادربزرگم برایم خیلی مقدس است. بدون او در زندگی من هیچ چیز نبودم و بدون او امروز شما شخصی به نام آدریانو را نمی شناختید. او یک افسانه است؛ شما هرگز درک نمی کنید من چه می گویم. بگذارید برای درک بهتر، داستانی به شما بگویم.
وقتی که در اینتر بودم، خبرنگاران همه جا دنبالم می آمدند و عملا بیرون خانه من مستقر می شدند و تکان نمی خوردند. حس می کردم گیر افتاده ام. مادربزرگم در آن زمان همراهم بود و صدای قل قل آب جوش روی گاز را می شنیدم. پرسیدم: "چه خبر؟ چی می پزی؟" او پاسخ داد: "نه عزیزم، چیزی نمی پزم." اما او یک قابلمه بزرگ روی گاز گذاشته بود، انگار که می خواست پاستا بپزد. او گفت: "من برای دوستان مان که بیرون هستند، هدیه ای دارم." گفتم: "چی؟ تو دیوانه ای. تو نمی توانی این کار را انجام دهی." او گفت: "نه، من فقط می خواهم دوستان خبرنگار ما کمی دوش بگیرند. خوب و گرم است و خوش شان می آید!" هه هه هه، لعنتی. او واقعا جدی بود و باید آرامش می کردم. مادربزرگم گفت: "آن ها دیگر نباید اعصاب عزیزم را خرد کنند. باید به آن ها درسی بدهم." حالا فهمیدید مادربزرگم چه کسی است؟
وقتی بچه بودم، او هرروز صبح مرا سوار اتوبوس می کرد. از آن جایی که پول کافی هم نداشتیم، کمی برایم پاپ کورن درست می کرد تا چیزی برای خوردن داشته باشم. گاهی اوقات هم نان سفید می پخت و کمی شکر تویش می ریخت. این چیزی بود که ما می توانستیم بخوریم اما گاهی اوقات همین چیز ساده هم بهترین مزه را می داد، به خصوص وقتی که گرسنه بودید. آن پاپ کورن ها طعم بهشت می داد. وقتی به تمرین می رفتیم، مادربزرگم به کافه نمی رفت تا چای بنوشد بلکه می نشست و ساعت ها بازی مرا می دید. جالب ترین بخش ماجرا آن جاست که او هرگز اسمم را درست تلفظ نمی کرد. از وقتی که بچه بودم، او مرا "آدیرانو" صدا می زد نه "آدریانو". وقتی هم که بازی می کردیم، او سر بقیه بچه ها داد می زد و می گفت" توپ را به آدیرانو پاس بدهید. دارید چی کار می کنید؟ به آدیرانو پاس بدهید." من به او گفتم مادربزرگ، ساکت باش. نباید با آن ها این طور حرف بزنی.
وقتی سوار اتوبوس می شدیم تا به خانه برگردیم، تحلیل ها شروع می شد. او می گفت: "آدیرانو، چرا آن طور می دویدی؟ چرا به آن طرف نرفتی؟ عزیزم، نمی فهمم چرا در آن صحنه شوت نزدی." او واقعا به من انگیزه می داد. مادربزرگم برای خودش یک پا مورینیو بود. این مسیر هشت سال، هرروز طی شد و هیچ وقت فراموشش نمی کنم. هیچ وقت. نمی دانم چند ساعت را همراه با مادربزرگم در اتوبوس سپری کردیم. تقریبا کل زندگی ام بود. واقعا فکر می کنید من وقت درس خواندن داشتم؟ تعجبی ندارد که سه بار در کلاس پنجم، مردود شدم. مادربزرگم زندگی اش را فدای فوتبالیست شدن من کرد اما یک روز، کل این رویا تقریبا به پایان رسید. وقتی پانزده سالم بود، فلامینگو می خواست مرا آزاد کند. مشکل این جا بود که آن زمان مدافع چپ بودم و خیلی سریع رشد می کردم. تصور کنید آدریانو یک دفاع چپ لعنتی باشد؟ در پایان سال، ما را به صف کردند. آن ها به من گفتند برو در صف چپ بایست. راستی ها می مانند، چپی ها آزاد هستند. آن ها به من گفتند آدریانو، خداحافظ. وقتی که می رفتم در صف بایستم، یکی از مربیان فریاد زد نه، نه، نه. آدریانو نرو. او این جا می ماند.
باورنکردنی است نه؟ دست خدا همراهم بود و نمی توانم توصیفش کنم. در آن زمان که نجات پیدا کردم، مرا به جلو بردند و می دانستم این آخرین فرصتم است. سخت جنگیدم. همه را کنار زدم تا در مسیر بمانم. یک چیز دیگر که غیر فوتبالی ها نمی فهمند، این است وقتی شما مهاجم نوک باشید، دویدن و سرعت در کار نیست. وقتی توپ به شما می رسد، دو دفاع وسط گنده بک، در تلاش خواهند بود شما را بکشند و خبری از دویدن نیست. این مثل یک جنگ است، جنگ خیابانی. بنابراین من باید هر حرامزاده ای که سد راهم بود را با مشت می زدم. آدریانو آخرین لعنتی ای بود که می ایستاد. این را به خاطر بسپارید. فلامینگو مرا به عنوان یک مهاجم نوک حفظ کرد. وقتی 17 سالم شد، فرصت تمرین با تیم اصلی را به دست آوردم اما حالا باید با مردان بالغ بازی می کردم. آن ها برای غذا دادن به خانواده هایشان بازی می کردند و سطح، متفاوت بود. باید به همه نشان می دادم که نمی توانند سر به سرم بگذارند. هرگز آن صحنه را فراموش نمی کنم؛ در محوطه جریمه توپ به من رسید. مدافعان به سمتم هجوم آوردند و باید آن ها را کنار می زدم. چرخیدم و دروازه زیبا را مقابلم دیدم. توپ را روی پای چپم بردم و می دانید وقتی توپ را روی پای چپم می بردم، چه اتفاقی می افتاد. حتی نمی توانم توصیفش کنم. چشمم را بستم و با تمام قدرت شوت زدم. توپ به تیر خورد و مثل یک پرنده در هوا به پرواز در آمد، خداحافظ. به خدا قسم که توپ در نزدیکی خط وسط زمین فرود آمد. شوخی نمی کنم؛ همه از سرمربیان و بازیکنان تعجب شدند. آن ها همه با خودشان می گفتند این پسر دیگر کیست؟
چند ماه بعد به تیم ملی برزیل دعوت شدم. همه چیز خیلی سریع رخ داد. من هنوز آن زمان در کنار خانواده ام در فاولا زندگی می کردم. وقتی خبر دعوت بازیکنان تیم ملی روی تلویزیون آمد، من چرت می زدم. مادرم به اتاق آمد و فریاد زد: "آدریانو، آدریانو، پسرم، خدای من. تو به تیم ملی دعوت شدی." من خر و پف می کردم. او فریاد می زد تو دعوت شدی. خدای من. من از خواب پریدم و گفتم: "ها؟ چی؟ شوخی می کنی؟" از تخت پریدم تا نامم را روی تلویزیون ببینم. من 18 سالم بود و در فاولا زندگی می کردم. چطور ممکن بود خدا لطفش را شامل حالم نکرده باشد؟ این داستان حتی برای من هم هیچ جنبه منطقی نداشت. فقط یک سال بعد، به اینتر پیوستم و مردم مرا امپراطور صدا می کردند. چطور می توانید توضیحش دهید؟ من به شما می گویم؛ دست خدا همراهم بود.
یادم می آید وقتی تازه به ایتالیا آمدم، نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. به بازیکنانی چون سیدورف، رونالدو، زانتی و تولدو نگاه می کردم که در کنارم بودند. چه ابهتی داشتند. یک بار سیدورف که پیراهنش را در آورده بود و در رختکن راه می رفت را دیدم؛ لعنتی بدنش فقط هفت درصد چربی داشت. هرگز یادم نمی رود. یک بار در یک بازی دوستانه در برنابئو مقابل رئال مادرید بازی کردیم و به عنوان یار تعویضی به بازی آمدم. صاحب یک موقعیت ضربه آزاد شدیم. پشت توپ ایستادم، خب چرا که نه؟ یک نفر پیش من آمد و گفت نه، نه، نه، من می زنم. حدس بزنید کی بود؟ ماتراتزی، آن حرام زاده بزرگ! به ندرت می فهمیدم چه می گوید چون هنوز ایتالیایی بلد نبودم اما فهمیدم که عصبانی است. او می خواست ضربه را بزند اما سیدورف آمد و گفت، نه بگذار این بچه ضربه را بزند. هیچ کس نمی توانست روی حرف سیدورف حرف بزند. ماتراتزی کنار ایستاد. اگر ویدیویش را ببینید خیلی جالب است. ماتراتزی دست هایش را روی لگنش گذاشته بود و فکر می کرد. مردم از من درباره آن ضربه آزاد می پرسیدند؛ چطور، چطور، چطور تو توانستی توپ را آن قدر محکم شوت کنی؟ به آن ها گفتم نمی دانم لعنتی ها، من فقط با پای چپم شوت زدم، بقیه اش کار خدا بود. واقعا نمی دانستم آن توپ چطور گل شد.
این آغاز داستان عاشقانه من با اینتر بود. هنوز تا به امروز، اینتر تیم من است. فلامینگو، سائو پائولو، کورینتیانس و بقیه را دوست دارم. همیشه جاهایی که بوده ام را دوست داشته ام اما اینتر همیشه برایم خاص بوده است. خبرنگاران ایتالیایی؟ این قضیه اش فرق دارد اما اینتر، بهترین باشگاه است. آن سرودی که در سن سیرو همیشه می خواندند، هنوز مو به تنم سیخ می کند. یک پسر فاولایی مثل من حالا در ایتالیا امپراطور بود؟ خیلی کارها بود که نکرده بودم اما مردم با من مثل یک پادشاه رفتار می کردند. یادم می آید یک بار خانواده ام از برزیل آمدند تا در ایتالیا مرا ببینند. وقتی می گویم خانواده، معنایش را درک نخواهید کرد؛ منظورم خانواده برزیلی است. من فقط منظورم پدر و مادر نیست، 44 نفر متشکل از عمه و خاله و عمو و فامیل ها، سوار هواپیما شدند. این خبر به ماسیمو موراتی، رییس اینتر (اسطوره!!) رسید. موراتی گفت این یک لحظه خاص برای این پسر است. برای خانواده اش اتوبوس بگیرید. 44 برزیلی سوار بر اتوبوس به تور ایتالیا گردی آمدند. عجب صحنه ای؛ وقت جشن بود. به همین دلیل است که هرگز چیز بدی درباره موراتی یا اینتر نخواهم گفت. او واقعا پدرانه با من رفتار می کرد.
هر وقت به ایتالیا بر می گردم، با این سوال روبرو می شوم: "آدریانو، چرا از فوتبال رفتی و تنهایمان گذاشتی؟" می دانید، فکر می کنم شاید من یکی از اشتباهی ترین فوتبالیست های کره زمین بوده ام. مردم نمی فهمند چه اتفاقاتی برایم افتاد. همه آن ها داستان را اشتباه فهمیده اند. طی نه روز، شادترین روزهای زندگی ام به بدترین روز زندگی ام تبدیل شد. به معنای واقعی کلمه، از بهشت به جهنم رفتم. 25 جولای 2004؛ فینال کوپا آمریکا مقابل آرژانتین. هر برزیلی آن بازی را به یاد دارد. ما داشتیم در دقایق پایانی به آن حرام زاده ها می باختیم. آرژانتینی ها شروع کردند به مسخره کردن و تحقیر تا ذهنیت مان را از دست دهیم و البته بتوانند بیشتر وقت تلف کنند. لوئیس فابیانو می خواست با مشت همه را بزند؛ بازی را فراموش کنید، همه آن حرام زاده ها را بکشید. بقیه اش شعر، فیلم یا یک آهنگ است. در شلوغی، آرنجم را بالا برده بودم تا یک نفر را بزنم اما ناگهان توپ جلوی پایم افتاد، هدیه ای از بهشت. خب پسر، بیا این جا خوشگله. فقط با پای چپم با تمام توانم شوت زدم؛ بووم! یک بوسه از مردی چاق برای آرژانتینی ها. وقتی توپ به تور چسبید، نمی توانستم حسم را توصیف کنم، فوق العاده بود. بازی تازه مساوی شده بود اما می دانستیم که روحیه شان را خراب کردیم. می دانستیم در پنالتی ها خواهیم برد و قهرمان شدیم. شکست دادن آرژانتین به آن شکل برای کشورم، خانواده ام و من، شادترین روز زندگی بود. فکر کنید، پسری از آن فاولای لعنتی، قهرمان آمریکای جنوبی شد. دست خدا از بهشت، زندگی ام را لمس کرده بود. این درسی برای همه است؛ مهم نیست کجا هستید، شما می توانید در دنیا بهترین شوید، می توانید امپراطور باشید اما زندگی تان از این رو به آن رو شود.
4 آگوست 2004؛ نه روز بعد به اروپا برگشتم تا اینتر را همراهی کنم؛ تماسی از خانه دریافت کردم. به من گفتند پدر در اثر حمله قلبی مرده. واقعا نمی خواهم در این باره حرف بزنم اما فردای آن روز، عشق من به فوتبال دیگر مثل گذشته نبود. پدرم، فوتبال را دوست داشت و من هم فوتبال را دوست داشتم. ساده است، سرنوشتم فوتبالیست شدن بود. وقتی فوتبال بازی می کردم، برای کل خانواده ام فوتبال بازی می کردم، وقتی گل می زدم، برای کل خانواده ام گل می زدم اما وقتی پدرم مرد، دیگر فوتبال برایم هرگز مثل قبل نشد. یک اقیانوس آن طرف تر در ایتالیا و دور از خانواده ام بودم. نمی توانستم هضمش کنم؛ افسرده شدم. شروع کردم به نوشیدن الکل. واقعا نمی خواستم تمرین کنم. دیگر کاری با اینتر نداشتم؛ می خواستم به خانه برگردم. راستش را بخواهید، گل های زیادی زدم و هواداران مرا خیلی دوست داشتند اما لذت بازی برایم از بین رفته بود. آن شخصی که مرده بود، پدرم بود. دیگر خودم نبودم.
ماجرا اصلا مربوط به مصدومیت و مشکلات بدنی نبود. وقتی در سال 2011 آشیلم پاره شد، فهمیدم از نظر بدنی کارم تمام است. می توان جراحی و توان بخشی انجام داد و سعی کرد به راه ادامه داد اما دیگر مثل قبل نمی شوید. درندگی من از بین رفته بود. دیگر تعادل نداشتم. هنوز لنگ می زنم. هنوز هم قوزک پایم سوراخ است. وقتی پدرم درگذشت، اوضاع روحم دقیقا همان طوری بود و زخم روحم هرگز از بین نمی رود. آدریانو چه اش شده؟ هم در قوزک پایم یک سوراخ داشتم و هم در روحم. در سال 2008 و دوران مورینیو در اینتر، خبرنگاران همه جا دنبال مان می کردند. هرکجا که من و مورینیو بودیم، می آمدند. به جهنم بروید! لعنتی ها! شما ها می خواهید مرا [غیرقابل ترجمه] مگه نه؟ نمی توانستم تحمل کنم. وقتی به تیم ملی دعوت شدم، پیش از رفتن مورینیو به من گفت: "تو دیگر بر نمی گردی؟ بر می گردی؟" به او گفتم: "خودت پاسخم را می دانی." رسانه ها گاهی نمی فهمند شما انسان هستید. امپراطور بودن، خیلی فشار دارد. من از هیچ چیز به این جا رسیده بودم. من پسری بودم که می خواست فوتبال بازی کند اما حالا می نوشید و می نوشید. می دانم این روزها چنین چیزهایی را زیاد نمی شنوید زیرا همه چیز جدی تر شده و پول مهم تر شده اما راستش را بخواهید، من هنوز نتوانسته ام خودم را تغییر دهم و آن کودکی نباشم که از فاولا آمده است. رسانه ها گفتند من "ناپدید شده ام" اما نه، من نمی خواستم در قصر زندگی کنم. من فقط می خواستم پیش کسانی برگردم که گذشته ام را می شناختند، پیش کسانی که برایشان آدیرانو بود و در اتوبوس، پاپ کورن می خورد.
البته که این تصمیم برایم گران تمام شد؛ من فرم بدنی و ذهنی ام را از دست دادم. می دانستم به کمک نیاز دارم و به سائو پائولو رفتم تا کمک بگیرم. سائو پائولو بهترین دکترهای دنیا را داشت. پیش یک روانپزشک رفتم تا درباره افسردگی ام صحبت کنم و دوباره برگردم. این جا بود که من باید نسبت به آقای موراتی ادای محبت و احترام کنم. او به من اجازه داد تنها باشم چون می دانست چه چیزی را تجربه می کنم. من چند بار از ایتالیا به برزیل رفتم و برگشتم اما در نهایت نتوانستم به او دروغ بگویم. روزی موراتی به من گفت چه احساسی داری؟ من به او گفتم: "دیگر نمی توانم این جا بازی کنم، باید به برزیل برگردم." موراتی پذیرفت و گذاشت با آرامش به برزیل برگردم. به همین خاطر برای او خیلی احترام قائلم. "آدریانو برای برگشت به خانه، از میلیون ها یورو پول صرف نظر کرد" بله شاید من از آن همه پول گذشتم اما ارزش روح چه اندازه است؟ چه قدر حاضرید پول خرج کنید تا وجودتان را پس بگیرید؟
در آن زمان به خاطر مرگ پدرم، کاملا نابود شده بودم. می خواستم دوباره خودم باشم. من مواد مخدر مصرف نمی کردم. مشروبات الکلی می نوشیدم؟ بله، البته. متاسفانه بله. اگر ادرارم را آزمایش می کردند، هرگز اثری از ماده مخدر در آن نمی یافتند. روزی که مواد مخدر استفاده کنم، روزی است که مادرم و مادر بزرگم بمیرند. وقتی که به فلامینگو برگشتم، دیگر نمی خواستم امپراطور باشم. می خواستم آدریانو باشم و دوباره لذت ببرم. البته که لذت بردم. حقیقت ماجرا این است گاهی اوقات ما نه برای فوتبال بلکه برای نوشیدن مشروبات پس از تمرین، به زمین تمرین می رفتیم. وقتی تمرین تمام می شد، مهمانی شروع می شد. فردا صبح در تمرینات، واقعا سختی می کشیدیم. البته با همان وضعیت هم پس از 17 سال قهرمان لیگ برزیل شدیم. خیلی خاص بود.
پس از مرگ پدرم، هرگز مثل قبل نشدم اما آن فصل، واقعا حس کردم در خانه هستم. دوباره لذت می بردم. دوباره حس می کردم در خانه هستم. آدریانو، پسری از فاولا دوباره برگشته بود. آدریانو دوباره همان پسری بود که با مادربزرگش در اتوبوس می نشست. آدریانو همان پسری بود که فلامینگو کنارش گذاشت. آدریانو همان پسری بود که جنگید. آدریانو همان لعنتی ای بود که ایستاده بود. پول، شهرت و اعتبار باعث نشد که من تغییر کنم و خودم نباشم. من جام جهانی نبردم، لیبرتادورس نبردم اما می دانید؟ من زندگی ام جهنمی شد. از این که امپراطور بودم، لذت می بردم اما بدون آدریانو، امپراطور دیگر بی معنی بود. ادریانو هرگز تاج بر سر نمی گذاشت. آدریانو پسری بود که از زاغه ها آمده بود اما خدا به او لطف داشت. آدریانو هرگز در فاولا ناپدید نشد؛ او فقط به خانه اش برگشت.