داشتم فوتبال میدیدم بابام گفت بلند شو بریم خواستگاری دختر آقا اصغر
گفتم من نمیخوام بابا بذار بازی رو ببینم
گفت پاشو بریم دختر خوبیه پیکان دارن
آخر به زور منو برد
در زدیم رفتیم داخل
با اصغر آقا سلام علیک کردیم
دختره رفته بود چایی بیاره
دیدیم با یچیز دیگه اومد گفتم چیه
گفت قهوه چایی دیگه قدیمی شده
بابام گفت به به به به
یکم ازش خوردم حالم بهم خورد
گفتم چی بود این
گفت هیچی قهوه گرون شده آب جوش رو با آبرنگ قهوه ای قاطی کردم براتون قهوه به سبک خودم درست کردم
اصغر آقا گفت آفرین آفرین بهت دخترم یبار دیگه هنرتو نشون دادی
وی در ادامه با خنده افزود: اصلا مگه حتما باید خود قهوه باشه رنگشم باشه شما ذهنت فکر میکنه این قهوه اس میخوری کیفشو میبری
گفتم خب خوشبخت شدیم
بابام گفت حالا این شیرینی رو بیاید باز کنید که دهنمونو شیرین کنیم
دختره گفتش چرا شیرینی من چیزای شور دوس دارم
بابام بهم گفت عه پسرم چرا نگفتی عروس گلم شیرینی دوس نداره شورینی بخریم
من گفتم پدر جان من چمیدونم اینا کین ورداشتی ما رو آوردی
یدونه تنه زد بهم (یعنی دهنتو ببند)
اصغر آقا پوزخندی تلخ زد و گفت من خامه ای دوست دارم اینا چرا انقدر خشکه دخترم پاشو ببین تو یخچال خامه نداریم بیریزم به شیرنیا
رفت گفت نه بابا فقط ی سس خرسی داریم که ماله ۴۰ سال پیشه
بابام گفت پاشو پاشو پسرم خامه بخر بیا
اصغر آقا هم گفت نه بابا نیازی به زحمت نیست
(اینجا با خودم گفتم چه غلطی کردم من پامو اینجا گذاشتم)
پاشدم رفتم بیرون دیدم ی بقالی اونوره خیابونه
دوییدم به اون سمت ی ماشین زد پرتم کرد رو هوا
بابام برام ساندیس خرید آورد بیمارستان میگفت اینو بخوری زود خوب میشی
وقتی که ترخیص شدم دختره ازدواج کرده بود ۶ تا هم بچه داشت