اون موقع کارآگاه پشندی گفته شده بود ماموریت بسیار مهم و خطرناکی داره
منم که با ی دختره که عینک داشت و درسخون بود در جوونی داشتن ازدواج میکردم هی گفتم مراسمو عقب بندازین
میگفتن نه که نه
من میگفتم الان کارآگاه تو ی ماموریت مهمه شما فکر چی هستین
بعد هی دختره میپرسید پس منو از کارآگاه پشندی بیشتر دوست داری
گفتم آره دارم
یهو منو از پیرهنم گرفتن کشیدن پرتابم کردن تو سالن عروسی
یکی گفت قربان پیرهنتونو دربیارید
گفتم چرا باید اینکارو کنم
کت شلوار و کروات رو پوشیدن تنم
منم عمدا ی شربت آلبالو ریختم رو پیرهنم
درحالی که همه یجوری نگاه میکردن
اون آهنگه پخش شد که میگه دوماد عروسو ببوس یالا
دختره لباشو غنچه کرد
گفتم کارآگاه پشندی داره خطرناک ترین لحظات رو میگذرونه عروسی گرفتین
عروسه شروع کرد گریه باباش با کمر بند افتاد دنبالم
من به غلط کردن افتادم و عروسو بوسیدم با هم رقصیدیم
همه چیز داشت رمانتیک پیش میرفت تا اینکه..
یک نفر وارد شد گفت اسلحه رو به سمت کارآگاه پشندی و ساعد گرفتن میخوان بکشنشون
من گفتم نههههه
عروسو هل دادم دوییدم سمت در اما ۲ تا بادیگارد ایستاده بودن!
از پنجره پریدم بیرون محکم از پای ی کلاغه گرفتم سوارش شدم و به قزوین رسیدم
تیر به کارآگاه پشندی شلیک شد من پریدم جلو تیر ولی انقدر هوا سرد بود هما جا فریز شد
تا اینکه تابستون شد همه چیز آب شد زمان دوباره به جریان افتاد
بخاطر تاخیری که به دلیل یخبندان اتفاق افتاد به تیر نرسیدم و از من عبور کرد
همین لحظه ساعد ی شلیک کرد تیری که به سمت کارآگاه میومد به این برخورد کرد و خنثی شد
به همین دلیل بود که کارآگاه پشندی به جای اینکه من رو به دستیاری خودش بپذیره ساعد رو پذیرفت
اما من خیلی خوشحالم چون لحظات شاد و مفرحی رو رقم زدن