ته این خواب مثه صدای یه گوش گرفتس
این گوشه خاطرات یک گوشه گرفتس
که گرفت درس
هزینه قبل محصوله، فاعل قبل مفعوله
ولی شاید هم اقتصاد غلطه هم ادبیات
وقتی عاشق بعد معشوقه
«عشق»
شاید آخرین مفهومه که منو تو این دنیا نگه ام داشت
اول چشمامو بست
که غلط ترین وسیله است برای دیدن
ابتدا و انتهای دیدن تو مغزه
دلیل این خواب
یه احمقه که چشماشو بسته
شادی و غم ، آرامش و خشم ،امنیت و ترس، رضایت و زجر
اینا همش تلقینه
ما آدما عجیبتر از اینیم که میگن
ببخشید ، دنیات رو شکستم
کلمههام چکیدن رو گونهات نشستن
سر خوردن، ریختن رو تن خاکیت
ببخشید،که اصلا فکر کردم
ببخشید ، که تو رو گل کردم
حالا که گل شدی بیا ، چندتا سوال دارم
چرا حاصل شکست نور رنگه ؟
چرا موندگارترین طعم دنیا تلخه؟
چرا تمام حواس پنجگانه فراموشکارن ؟
غیره یه چیزی که هیچوقت یادت نمیره ، اون عطره
من از گرمای گندم بریان تا سرمای سقز
گرم و سرد دیدم ، ولی فکم کوچیکتر از عربده هام بوده
از بندر انزلی تا بندر عباس
این اتاق رو راه رفتم
روی این کوه برای خودم چاه کندم
تو این گذر زیر دستام وزن رو کشتم
از فراز عزت تا نشیب حقارت
هر دو بودم
این گوشه ی خاطرات آقای شاید
تو شهر کاشکیست
این غایت تناقض یک بازیگر
تو مرز راستیست
تو این تصویر چپه
ولی عشق تنها مفهومیه که نگه ام داشت
دوم دستام رو بست که لمس نکنم
تصور کنم، برگردم به شهر کودکیم
که دنیاش قشنگه
دستاش قوین ، چون خاک رو چال میکنن بدون دلیل
سوم پاهام رو بست، با غل و زنجیر
که دیگه خاطره ننویسم
ته این خواب مثه تصویر یه چشم تاره
شکل سقوط تو برزخ با چشمای خیس
یه جرم بی اختیار با شتاب g
دورش تاریک ، پشتش به هیچ
دیدش به بالا ، میاد پایین
فشار هوای سقوط اجبار
تیکه تیکه میکنه و باز میشه تکرار
وصله میزنه دلش رو با مغزش
میشه باختهی بازیِ بازنده
یادش میاد اون اول که دلش هری ریخت
یه روپوش سفید با خنده گفت بهش هل میدیم
بپری بری ، ولی نگفت که پرش یعنی سقوط
رفتن یعنی زوال ، موندن یعنی فساد
دورش تاریک پشتش به هیچ
یه جرم بی اختیار با شتاب g
قطرهی بودن ، از روی گونش
میچکید رو چونش
از روی چونش میچکید رو شونه اش
از روی شونش ، میچکد و چکید و میچکید و چکید و چکید و میچکید و چکید
دلش که گل شد ، گلش که تنگ
دکمههاش رو باز کرد ، کم کم شد سنگ
یه جرم بی اختیار با شتاب جی
دیدش به بالا میاد پایین
سقوط میکرد تندتر
روی کمرش و پشتش
دلی که سنگه ، چشماشم خشکه
دو سه تا دکمه
سی چهل تا قطره
یا عالمه گرده
از خاک دل سنگش
تو نگاهش از اون دور … میشد
مردن تو خاطره
زندگی بعدا
تو نیستی وارونه از ازل به عدم
قطره آبی ز سر طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظهی وصل است ؟
من همه راه دویدم
نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بده
طعنه بزن ، مشت بزن ، ترک نکن ، پشت نکن
من یکجا تمام گناهان بشرم
نتیجهی تمام دوست نداشتنها
در نطفهی فرزندی ناخواسته
خطی به چشمم کشیدم
سیرتم را پشت آرایشی کوتاه پنهان کردم
دستانم را پشت پاهایم بستم
نگاهم را اکنون به این چرک نویس
ای فرزند تنهایی
این ، چرک نویس بنده ایست
که بردگی را فریاد زد
نپذیرفت، فرار نکرد ، فریاد زد
تو را به حرمت آزادی
گوشش کن ، تکرارش را با من بخوان
قطره آبی ز سر طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظه وصل است؟
من همه راه دویدم ، نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو، طعنه بزن ،مشت بزن
ترک نکن ، پشت نکن
کدامین گرگ است؟ در کدامین بیابان؟
که قربانی اش رو زیر پنجه هایش نوازش میکند
دندانهایش را به هم میفشرد
تله را باز میکند و میرود
گرگی که گرگ زاده شده ، ولی گرگ نیست
اما تشنه مانده
آری ، من شکنجه گری بیرحمم
که در زنجیر خود گرفتارم
و خود را شکنجه میکنم
تو را به حرمت حقیقت
آزادم کن
قطره آبی ز سره طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظه ی وصل است ؟
من همه راه دویدم ، نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو، طعنه بزن ،مشت بزن
ترک نکن ، پشت نکن
من ، آغاز را نمیدانستم
مادرم گفته است که ناخواسته بودهام
آری، نمیخواستم آغاز شوم
زیرا ، آغاز را نمیدانستم
من پایان را هم نمیدانم
نمیدانم کجاست
نمیدانم چگونه تمام میشوم
تمام میشوی
تمام میشویم
اگر با هم باشیم
اما ، تو را میدانم
دردت را میدانم
صدایت را میدانم
عطرت را ، بوی تنت را
بوی بزاقت را ، نگاهت را
بازیهایت را میدانم
ای شکنجه نکنندهی با رحم
من قبول کردهام
تو قبول نکن
که به روی دیوار قفسم
تا این باران
چوبخط کشیدم و این تابستان را باران ریز کردم و به تمام ابرهای خاورمیانه گفتم
فقط یک قطره
من بهانه میخواهم ، نه صحنه
تو را به حرمت باران
بشور این گناه را از روی شانه هایم و بگو
که تو هم انسان هستی
قطره آبی ز سره طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظه ی وصل است ؟
من همه راه دویدم ، نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو، طعنه بزن ،مشت بزن
ترک نکن ، پشت نکن
پاک پاکم
نه امروز و نه دیروز و نه از آغاز تو
من سالهاست که پاکم
از تولد ، از دروغ ، از تنها گناه
پاک پاکم ، امروز و دیروز و از آن روز لعنتی به بعد
شروط زنانگی ات را دست بسته میپذیرم
که تو شامل محترم ترین احترام قلبی من هستی
تو آن دگری بودی که در کودکی ام
در اتاقی دیگر ، همبازی تنهایی بود
همبازی هم بودیم
ای دوست قدیمی
اما به تو قول میدهم
ما هزاران هزار همبازی دیگر داریم و این تنهایی
قل و زنجیرهای این بیمارستان متعفن است
که میدانند ما کودکان ، این متعفن بی روح را با یکدیگر فتح میکنیم
تو را به حرمت صلح
از من بخواه ، فقط برای تو باشم
اما از من کشتن خواه
قطره آبی ز سره طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظه ی وصل است ؟
من همه راه دویدم ، نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو، طعنه بزن ،مشت بزن
ترک نکن ، پشت نکن
من بیسر و پا ترین هرزهی عاشقانهی زمینم
کم مقدار ترین ، گمراه ترین و نادان ترین
در دنیای زجر و موج و بمب و بنگ
گناه من بوسیدن است
اشکالی ندارد ، حدم بزن
محکوم کن ، همانطور و با همان زبانی که قاتلان واقعی را محکوم میکنی
اشکالی ندارد
اما اگر سرت را بالاتر بیاوری
کوهی را میبینی
که فرسودگی محکمش کرده
و پاهای کودکی اش به او میگویند
که تلخی دوستت را با جان و دل سر بکش
بدو در خانهشان ، زنگشان را بزن
و در کوچهی این نافرجامی
تا خورشید دیگر ، با او بازی کن
تو را به حرمت عدل
حد را به اندازهی جرم بزن
قطره آبی ز سره طعنه به من گفت
که این لحظه همان لحظه ی وصل است ؟
من همه راه دویدم ، نشدن را که به جانم که خریدم
تو بگو فحش بگو، طعنه بزن ،مشت بزن
ترک نکن ، پشت نکن
آخرین سوالم ، سوال سختی نیست
چه به سر این دنیا آمده؟
که انسانها به دنبال پناه برای یک حیوان شهری هستند
ولی غزه و سوریه و عراق و افغانستان
هزاران بی پناه بی گناه دارد
مگر نه حیوانات غریزه خالص هستند
و عشق تنها زادهی سرزمین آدمی
مگر نه تنها انسان است که حاضر است خود را فدای انسانی کند و این ناممکن تنها از انسانها برمیآید و نه هیچ حیوانی؟
چه بر سر ما آمده؟
که تو پناه میدهی حیوانی که نمیشناسی و بی پناه میکنی آدمی که میشناسی
پیش تو جا گذاشتم چیزی که مدتها گم کرده بودم
تو را به حرمت انسان بی پناهم نکن
ای دوست قدیمی …