مطلب ارسالی کاربران
☘گربه چکمه پوش☘
⚫ گربه چکمه پوش
روزگاری آسیابان بسیار فقیری بود. او آنقدر فقیر بود که هنگام مرگ برای سه پسرش فقط آسیابش، الاغش و گربه اش را به ارث گذاشت. بزرگ ترین پسرش آسیاب را برداشت. پسر دومی الاغ را انتخاب کرد و برای پسر سومش جک فقط گربه باقی ماند.
جک فکر می کرد برادرانش به او ظلم کرده اند. به خود می گفت: «برادران من می توانند زندگی خود را بگذرانند ولی سهم من عادلانه نبوده است چون گربه می تواند برای خودش موش بگیرد و بخورد، اما من از گرسنگی خواهم مرد.»
گربه که حرف های صاحب جوانش را شنید، روی شانه اش پرید و خود را به نرمی به گونه او مالید و گفت: «ارباب عزیزم، غصه نخورد. من آن قدر که فکر می کنی به درد نخور نیستم و می توانم به تو کمک کنم تا ثروتمند شوی. فقط باید برایم یک جفت چکمه بخری و به من یک کیسه کهنه بدهی جک پول خیلی کمی داشت اما میدانست گربه دوستی قدیمی و وفادار است.
پس تصمیم گرفت به او اعتماد کند. همه پولش را داد و برای گربه یک جفت چکمه بسیار زیبا که از بهترین چرم ساخته شده بود، خرید و کیسه کهنه ای هم به او داد. گربه چکمه ها را پوشید و کیسه را برداشت و به بیشه ای در آن نزدیکی رفت که می دانست آنجا خرگوش زیادی پیدا می شود. به بیشه که رسید کیسه را از سبزی پر کرد و با در باز روی زمین گذاشت. بعد آن قدر منتظر ماند تا دو خرگوش ساده دل به خیال خوردن سبزی ها به درون کیسه رفتند.
گربه هم نخ سر کیسه را کشید و در آن را بست و خرگوش ها را به دام انداخت. پس کیسه را روی دوشش انداخت و به قصر رفت و تقاضا کرد پادشاه را ببیند. وقتی سرانجام پیش پادشاه رفت، تعظیم کرد و گفت:« اربابم مارکوس کاراباس به من دستور داد تا به حضور شما بیایم و این خرگوش ها را همراه با درودهای او به شما تقدیم کنم.»
پادشاه که نمی دانست مارکوس همان جک فقیر است، از گربه خواست تا از طرف او هم به مارکوس درود برساند. بعد به آشپزش دستور داد تا خرگوش ها را برای شام حاضر کند. آن شب پادشاه و دخترش غذای خرگوش خوشمزه ای خوردند.
هر روز گربه برای پادشاه غذاهای مختلفی به عنوان هدیه می آورد و آنها را با بازی هایش سرگرم می کرد. هر بار هم می گفت از طرف اربابم مارکوس کاراباس. حالا همه در دربار از این نجیب زاده ناشناس و عجیب حرف می زدند که برای آنها چنین هدایایی می فرستاد.
سرانجام گربه احساس کرد وقت معرفی اربابش به دربار رسیده است. پس روزی او را برای آبتنی به رودخانه ای در آن نزدیکی برد که پادشاه از کنار آن می گذشت.
جک تا گردن در آب فرو رفته بود و از سرما می لرزید که کالسکه پادشاه نزدیک شد.
گربه با دیدن کالسکه شروع به فریاد زدن کرد: «کمک، کمک! ارباب من مارکی کاراباس دارد غرق می شود.»
پادشاه با شنیدن فریادهای گربه از پنجره کالسکه بیرون را نگاه کرد و او را دید. پس به همراهانش دستور داد برای نجات دادن مارکوس که همان جک بود فورا دست به کار شوند وقتی آنها داشتند جک را از آب بیرون می کشیدند، گربه نزد پادشاه رفت و به او گفت دزدها لباس های اربابش را وقتی سرگرم آبتنی بوده است، دزدیده اند، اما در واقع خود او لباس ها را زیر سنگی پنهان کرده بود.
پادشاه با شنیدن این حرف کسانی را فرستاد تا لباسی گرانقیمت برای جک بیاورند. جک با پوشیدن لباس های تازه و زیبایش، شکوه و وقار پیدا کرد و نجیب زاده ای واقعی شد.
پادشاه و دخترش از دیدن او آنقدر خوشحال شدند که او را به کالسکه خودشان دعوت کردند. جک هم با دیدن شاهزاده خانم که بسیار مهربان و خوش برخورد بود، فراموش کرد چه کسی است و تصمیم گرفت با او ازدواج کند.
گربه وقتی دید اربابش سوار بر کالسکه شد به کالسکه چی گفت از چه مسیری برود و خودش جلوتر از آنها دوان دوان به راه افتاد. در راه به هر گروه دهقانی که رسید، گفت: «پادشاه به زودی به اینجا می رسد اگر از شما پرسید این مزرعه مال کیست، بگویید به مارکوس کاراباس تعلق دارد. اگر غیر از این بگویید همه شما را بیچاره می کنم.»
گربه به همه کسانی که سر راه دید این دستور را داد و همه را در صورت اطاعت نکردن به تنبیه های وحشتناک تهدید کرد.
از آن طرف پادشاه که آن روز خیلی خوش خلق بود، با دیدن مناظر زیبای اطراف از کالسکه چی خواست آهسته تر براند و از دهقانان پرسید: «چه مزرعه زیبایی اینجا مال کیست؟»
دهقانان که از حرف گربه ترسیده بودند، گفتند:«مال ارباب ما مارکوس کاراباس.»
بعد به یک چراگاه بزرگ و پر از گاو رسیدند. باز پادشاه از مردم پرسید که آنجا مال کیست و آنها پاسخ دادند: «آنجا به مارکوس کاراباس تعلق دارد. به هرجا که می رسیدند، پادشاه از مردم همین جواب را می شنید. جک با تعجب این جواب ها را می شنید و با خود فکر می کرد چه گربه باهوشی دارد. پادشاه هم فکر می کرد چه دوست خوب و ثروتمندی پیدا کرده است.
در این میان گربه به قلعه ای رسید که مال مرد جادوگر و بی رحمی بود. در واقع تمام مزرعه ها و چراگاه هایی که پادشاه فکر می کرد مال جک(مارکوس) است، مال این مرد بود.
گربه در قلعه را زد و خواست تا صاحبخانه را ببیند. مالک قلعه گربه را پذیرفت و از آنجا که هرگز ندیده بود گربه ای چکمه به پا کند، دیدن او موجب سرگرمی اش شد. آنها مدتی درباره چیزهای مختلف با هم حرف زدند. سرانجام گربه گفت: «مالک بزرگ، من شنیده ام شما می توانید خود را به شکل هر حیوانی که می خواهید، دربیاورید!»
مالک گفت: «بله، می توانم.»
گربه مالک را تشویق کرد تا قدرت جادویی اش را نشان دهد. مالک که از شنیدن تعریف های گربه خیلی خوشحال شده بود، اول خود را به شکل شیری بزرگ و ترسناک در آورد و چنان رفتار کرد که انگار می خواهد گربه را بخورد.
گربه واقعا از رفتار مالک به وحشت افتاد و از ترس روی پشت بام رفت و دیگر حاضر نشد پایین بیاید. مالک دوباره به شکل خودش برگشت و با خنده و شوخی گربه را به داخل اتاق برگرداند.
گربه گفت: «کاری که کردی خیلی جالب بود. اما اگر می توانستید خود را به شکل حیوانی کوچک و بی آزار مثل موش در آورید از آن هم جالب تر می شد. البته فکر می کنم نمی توانید این کار را بکنید.»
مالک گفت: «اینکه خیلی آسان است. الان نشانت میدهم.»
مالک این را گفت و در یک لحظه خود را به شکل موشی کوچک و قهوه ای رنگ در آورد.
گربه هم فورا پرید و موش را خورد.
در همان لحظه زنان و مردانی که مالک با جادویش آنها را در قلعه اش زندانی کرده بود،
از جادوی او آزاد شدند. آنها آن قدر از کاری که گربه چکمه پوش کرده بود، خوشحال بودند که به او قول دادند به خدمت مارکوس کاراباس دربیایند.
حالا گربه قلعه ای بی نظیر داشت که پر از گنجینه های مختلف بود. دستور داد جشن بزرگی برپا شود و منتظر آمدن اربابش و پادشاه شد. سرانجام پادشاه و همراهانش با جک(مارکوس) به قلعه رسیدند. پادشاه از دیدن شکوه و عظمت قلعه تعجب کرد، چون هرگز چنین قلعه ای ندیده بود.
گربه که جلو قلعه ایستاده بود در برابر پادشاه تعظیم کرد و از او و همراهانش دعوت کرد تا به قلعه مارکوس کاراباس وارد شوند. پادشاه به جک(مارکوس) گفت: «واقعا این قلعه مال توست؟ این از قصر من هم زیباتر است.»
گربه پادشاه را به داخل قلعه راهنمایی کرد که در آن گروهی از زنان و مردان نجیب زاده برای استقبال از آنها ایستاده بودند. در آنجا جشن و سرور بزرگی برپا شد و در آخر جشن پادشاه اجازه داد تا جک(مارکوس) با دخترش ازدواج کند.
به این ترتیب پسر آسیابان با دختر پادشاه ازدواج کرد و همه مردم خوشحال شدند.
در روز عروسی آنها، گربه چکمه ای از بهترین چرم با بندهای طلایی و پاشنه های ارغوانی به پا داشت. چکمه اش آن قدر زیبا بود که کاش شما بودید و خودتان آن را می دیدید..
بعد از مرگ پادشاه شاهزاده خانم و همسرش به سلطنت رسیدند و بهترین و وفادارترین دوست آنها گربه بود. چون اربابش هرگز فراموش نکرد که همه این سعادت و خوشبختی را به چه کسی مدیون است. گربه آن قدر در آسایش و راحتی به سر می برد که دیگر هرگز جز برای تفریح و سرگرمی، موش ها را دنبال نکرد.