وقتی بلافاصله پس از بر تن کردن لباس سپید و مشکی مانشافت، افتخارات دائمی به خشکی گرایید و بدترین نتایج تاریخ تیم تورنمنت ها، در تورنمنتهای تابستانی از راه رسید، در مصاحبهای غمبار گفت:
شاید عامل تمام اینها، من هستم!
شاید... و شاید فقط به خاطر قد و قامت کوتاه، به خاطر توان بازی در کنارههای خط دفاع انتقال به قلب میدان، و شاید به خاطر حضور در اشتوتگارت و سپس سفر به بایرن مونیخ، همه منتظر بودیم فیلیپ لام بعدی، بی کم و کاست تیمی را و نسلی را به سوی جامهای بعدی رهنمون شود.
شاید به خاطر آن شلیک مرگبار در لندن برابر تاتنهام و آن ارسال خونسرد خط کشی شده برای کینگزلی کومان در فینال لیگ قهرمانان اروپا برابر پاریس، تصور میکردیم قیصری دیگر در فوتبال آلمان ظهور کرده باشد... شاید...
بدون نگاه به تغییرات بزرگ این دوران، با چشمهای بسته میخواستیم یک شوت بکن باوئر، ماتیوس، سامر و یکایک حرکات کاپیتان لام و اندی برمه... را در ساقهای او نظاره کنیم. غافل از اینکه او یکی از پسران همین نسل است... همین دوران، عصری که ژوگو بونیتوی برزیلی و کاتناچیوی ایتالیایی به اسطورهها ای لابلای صفحات کتابها پیوسته. عصری که مردانش هر کدام وظیفهای دارند و تخصصی و دنیایی و... عصری که قیصر ها هم در آن همه کاره نیستند و فقط یکی از اجزای یک سیستم کارآمد و عصری که قرار است یاشوا کیمیش در آن فقط یاشوا کیمیش باشد.
دیشب، و به طور کاملتر در تمام طول این فصل، او خود کیمیش بود. در پست دفاع کنار، جانانه میدوید. تکل میزد. راه مدافعان را میبست. برابر بالهای کناری میایستاد.
در یکی از حرکات معرکه بازی دیشب، در حالیکه مدافعان آرسنال انتظار یک ارسال تکراری را از کیمیش روی دروازه داشتند، او با چرخش ناگهانی مچ پا، پاسی دقیق و میلیمتری را در سمت دیگر برای موسیالا ارسال کرد.
سپس و در نیمهی دوم، ناگهان از هیچ کجا از راه رسید. ضربه اش را نواخت و به شب درخشان و رکوردشکن کاپیتان نویر، با بیشترین کلین شیت در تاریخ لیگ قهرمانان درون دروازه، به درخشش معرکه و بی نقص، حقیقتا بی نقص، دایر و دلیگت در دفاع برابر توپچیهای تشنه و به رویاهای هری کین در مسیر لندن جلایی دیگر داد.
این کیمیش بود که با آن شادی گل یخ زده دل ژرمنها را به دست آورد و ثابت کرد فوتبال توماس توخل در مونیخ، بی نیاز تقلید و تقلب و از مربيان بزرگ این دوران، هنوز هم چیزهایی برای عرضه در بالاترین سطح رقابت اروپایی دارد. این یاشوا کیمیش بود.
بوی خوش مزارع جو
اولین زمین فوتبالی که کیمیش در آن به میدان رفت، چمنزار بزرگی در جاده روستای بوسینگن در بادن آلمان است. روستایی با 3500 ساکن که بیشترشان کشاورز هستند، صبحها، با تراکتور سر زمین میروند، عدلهای بزرگ کاه و یونجه را روی هم مرتب میکنند و با داسهایشان مشغول کار میشوند.
یاشوای 7 ساله، با دوستانش در کنار زمینهای کشاورزی، جایی را با چمن سبزرنگ پیدا کردهاند. با خاک اره آن را خط کشی و در چهار طرف آن، چهار میله بلند با تکهای پارچهای آویزان بر آن در زمین فرو کردهاند. زمین فوتبال آماده است.
بچهها، آنقدر به دنبال توپ میدوند که شبها نای رفتن به خانه را ندارند. از طرفی شبهای دلانگیز تابستانی بادن، وقتی باد لای علفزارها میپیچید و بوی خوش گندم و جوی تازه را، در فضا پخش میکند، دلیل دیگری است که بچهها را همانجا نگه میدارد. آنها، با چوب و کاه و گل خانهای برای خود میسازند و شبها، با لباس ژاوی و توماس روسیچکی و سایر قهرمانان رویاهایشان شب را به صبح میرسانند.
فلام، یکی از ساکنان روستا به یاد میآورد :
عجیب بود، یاشوا کیمیش، در شش، هفت سالگی با هر دو پا میتوانست شوت بزند. یادم هست بچهها او را جو صدا میزدند. و میگفتند هر کس در تیم جو باشد برنده است.
اهالی بادن، به هندبال علاقه دارند. همچنین مسیر تور دو فرانس نیز از روستاهای اطراف آنجا میگذرد. اما فوتبال، برای آنها چیز دیگریست. فلام میگوید :
بالاخره توانستیم اطراف آن زمین سکوهای برای تماشاگران بسازیم اما آن سکوها، بیشتر از طرفداران، جایی برای استعدادیابهای باشگاههای بزرگ شده بود. مردانی که سرشان را در یقهی کت پنهان میکردند، مدام در دفترچه خود چیزی مینوشتند، با دوربین عکس میگرفتند و با هیجان، با گوشی موبایلشان حرف میزدند.
یکی از همین افراد، کلاوس هوبریج است. کسی که مسیر 120کیلومتری اشتوتگارت تا بوسینگن را برای تماشای استعداد 12 سالهی روستا راهی آن زمین میشود. هوبریج میگوید :
باید والدین یاشوا را متقاعد میکردم تا او را به آکادمی شبانه روزی ما بفرستند. ما، سر میز نشستیم. با یک بشقاب سوسیس و پنیر.
خودباخته یا متنفر از شکست
سرانجام خانواده کیمیش قرارداد را قبول میکنند. یاشوای نوجوان، با پدرش و استعدیاب اشتوتگارت، راهی زمین تمرین باشگاه جنوب آلمان میشوند.
یاشوا در آنجا پسرانی را میبیند که با سختکوشی مبه توپ ضربه میزدند و با به ثمر رساندن یک گل، با شور و شعف به سوی پدر و مادرشان کنار زمین میدوند.
پدر او اما برای انجام کارهای خود در شهر میچرخد.
حالا که در اشتوتگارت هستم بهتر است از "شهر" خرید کنم. به آرایشگاه بروم و....
یاشوا، در جلسات تمرین، خیره کننده نیست. گهگاهی از او تعریف و تمجید میشود و گاهی که عالی نیست، حرفی زده نمیشود. در واقع خبری از "پسری که در نوجوانی همهی چشمها را خیره کرده بود" نیست. کیمیش میگوید :
حتی اگر همین امروز هم فوتبال را کنار بگذارم، پدر و مادرم با این تصمیم مشکلی ندارند.
پدر و مادرش نمیخواستند به او فشار بیشتری بیاورند. اما این خود یاشواست که شیفتهی بازی کردن است. در رویای بهتر شدن. با چیزهایی که از پدر و مادر به ارث برده. مادر اسکیت باز کیمیش، بعد از شکست همیشه ناراحت میشد. و به شدت از خود انتقاد میکرد... و این، چیزی است که چند برابر بیشتر در یاشوا میتوان یافت. سباستین زوله، همبازی کیمیش در سالهای قبل، او را مثل "پدر سختگیر" وصف میکند. بازیکنی که در حد افراطی از خود انتقاد میکند.
دان جکسون، اسکیت باز کانادایی که در مونیخ و برلین حاضر بوده، چنین شخصیتهایی را اینطور وصف میکند:
من به دنبال کسانی هستم که عاشق برنده شدن باشند... و مهمتر از آن متنفر از باخت. به نظر من این نفرت بیشتر میتواند یک ورزشکار را به سوی برد سوق دهد.
آنها، زود بزرگ میشوند، خیلی زود
همه چیز، خیلی زود برای کیمیش آغاز میشود. او در 22 سالگی برای اولین بار در عمر خود میتواند بازوبند کاپیتانی تیم آلمان را بر بازو ببندد. این در حالیست که بازیکنی مثل میرو کلوزه، تازه در 22 سالگی از فوتبال اماتور، راه خود را به تیم ملی یافت. احتمالا، همبازی کلوزه، میشائیل بالاک، اگر میدانست قرار است روزی بازوبندی که پس از کشمکشهای فراوان با مردی چون اولی کان آن را به دست آورده، به پسری با سن و سال کیمیش برسد، بازوبند کاپیتانی سه رنگ آلمان را قورت میداد!
کیمیش، و نسل تازهی فوتبال آلمان اما در سیستم دیگری رشد کردهاند.
وقتی کیمیش 16 ساله است، فریدر شروف مربی تیم جوانان اشتوتگارت با خانواده او تماس میگیرد:
پسر شما، یک هفته تعلیق شده است. به این علت که یک شب را خارج از آکادمی شبانه روزی باشگاه و در خانهی یکی از دوستانش گذرانده.
این نوع زندگی و رشد بازیکنان کیمیش و هم نسلان او باعث شده تا چیزهای زیادی در دنیای فوتبال تغییر کند.
پسرهای جوان، قبل از 25 سالگی، میتوانند نقش مهمی در تیم بر عهده بگیرند، آنها منضبط هستند، مسئولیت پذیرند، سنجیده سخن میگویند، با حرکاتی احمقانه خود و تیمشان را به دردسر نمیاندازد و مثل غولهای چون هالند، امباپه و بلینگام خیلی زود راه و موفقیت را میپیمایند. ماشینهای خوب؟
تو، از زندگی من مهمتری یاشوا...
سپس هنگام فارغ التحصیلی فرا میرسد. در سال 2013 مربیان و مسئولان اشتوتگارت، کیمیش را بهترین گزینه برای راهیابی به پست خود در ترکیب باشگاه نمیدانند. فردی بابیچ، مدیر فنی باشگاه میگوید :
جاش، امیدوار بود که خیلی زود به تیم اصلی راه یابد. اما باید متوجه میشد که ما گزینهای جلوتر از او داریم. رانی خدیرا، برادر سامی که دو سال از کیمیش بزرگتر بود
لایپزیگ که در آن زمان با سرعت یک مرسدس بنز آلمانی در حال رشد و پیشرفت بود، از دسته سوم به سراغ کیمیش میآید. علیرغم رفتار و توضیحات حرفه ای بابیچ، سایر مقامات باشگاه اشتوتگارت با کیمیش رفتار خوبی ندارند. وقتی او با انجام تستهای پزشکی و فیزیوتراپی از اتاق یکی از مسئولان تیم خارج میشود، او به کیمیش میگوید :
تو در تیم اول لایپزیگ موفق نمیشوی. میدانم که در نوجوانی اینجا کاپیتان اشتوتگارت بودی اما با این فیزیک، در تیم اول آنها، حتی در دستههای پایین هم به جایی نمیرسی.
کیمیش میگوید :
لحن او تند بود، اما میدانستم حقیقت را میگوید. رفتم و همه چیز را زیر و رو کردم. باید چیزهایی را تغییر میدادم. نخست یک برنامهی سخت تمرینی با یک فیزیوتراپ اختصاصی بود. مدتها از خانه دور بودم. تلفنی با مادرم حرف میزدم و. ساعتهای متمادی را مشغول دوچرخه سواری و تمرینات سنگین بودم. هزینههای سنگین، باعث میشد تمام درآمدم از باشگاه خرج شود.
.
کیمیش از لوبینگر کمک میگیرد. تیم لوبینگر، قهرمان بزرگ پرش با نیزه آلمانی. مردی که در دوران بازنشستگی، یک متخصص و مشاور تغذیه برای ورزشکاران حرفه ایست. کسی که به کیمیش کمک میکند تا یک فوتبالیست حرفهای شود و راه خود را پیدا کند
اما سرنوشت لوبینگر، چند سال بعد به شکلی عجیب تغییر میکند. مردی که به کیمیش کمک کرد تا یک بازیکن حرفه ای شود، در سال 2017 مبتلا به سرطان خون میشود. در 45 سالگی. کیمیش به طور مداوم به لوبینگر سر میزند. شیمی درمانی. از کار افتادن کبد...
او هیچ ابایی نداشت تا از مرگ حرف بزند. آماده هر چیزی بود.
و بعد، در آستانهی جام کنفدراسیونهای 2017، لوبینگر، بار دیگر به کمک کیمیش میآید. پا به پای او میدود. قهرمان راست قامت دوومیدانی آلمان، مردی که چون اساطیر یونان باستان با نیزه از فراز بلندترین موانع میپرید، با بدنی نحیف و موهای ریخته پس از شیمی درمانی به کیمیش کمک میکند تا خود را بازیابد. پا به پای او در المپیک اشتادیون مونیخ میدود. پا به توپ میشود. و بعد برای شام، همراه دوست دختر یاشوا به رستوران میروند...
عجیب بود، او به راحتی از مرگ خودش حرف میزد اما با شوری وصف نشدنی با من تمرین میکرد.
لوبینگر هفتهی بعد روی تخت بیمارستان عملکرد عالی کیمیش را در جام کنفدراسیونهای نظاره میکند. رهبری تیم را. قهرمانی او و مردان جوان تیم یوگی لوو. و پس از آن، مبارزهی او با سرطان سخت تر و سخت میشود. تا سال 2023 و چیرگی هیولای بیماری بر قهرمان آلمانی.... تیم لوبینگر از دنیا رفت!
کیمیش، پس از آن تورنمنت در قامت یک قهرمان به مونیخ باز میگردد. نقشهای کلیدی به او واگذار میشود. در دوران گواردیولا توقعات از او بالا میرود. پپ و کارلتو اصرار دارند او را مثل لام، مثل بوسکتس، مثل پیرلو در قلب میدان قرار دهند.
یک بازیکن چند وجهی. یک قهرمان. یک اسطوره. و طرفداران، از سویی به دنبال "یک فیلیپ لام جدید در او میگردند. یک قیصر. یک ابر ستارهی ژرمن.
اما کیمیش راه خود را میرود. خوب است و همیشه به کار تیم میآید. او، همان پسر روستایی ست که روزی، هیچ ابایی از پایان دادن به دوران فوتبال خود نداشت. پسری که برای تیم جان میکند و بیرون از زمین، از قهرمانی چون لوبینگر راه و رسم زندگی کردن را میآموزد. پسری که از هیچ کجا از راه میرسد و دروازهی آرسنال را میگشاید.... پسری که میخواهد یاشوا کیمیش باشد. نه چیزی بیشتر