ما فرزندان جغرافیا هستیم!
محصول اتفاق!
گاهی فکر می کنم وقتی یک کودک در سوئیس سراغ یخچال می رود تا شکلات صبحانه اش را بردارد، کودکی در یک قبیله آفریقایی با این ترس بیدار می شود که نکند امروز به وسیله مردان قبیله دیگر که به دین و آیین آنها نیستند کُشته شود!
اگر در عربستان به دنیا می آمدیم احتمالاَ اسممان عبدالعزیز می شد، جوراب نمی پوشیدیم، بنز سوار می شدیم اما به زن هایمان اجازه نمی دادیم رانندگی کنند.
اگر در جامائیکا بودیم مسیحی می شدیم، غذاهای تند می خوردیم، می رقصیدیم و اگر کسی می گفت میای بریم شمال جوج بزنیم! نمی فهمیدیم چه می گوید!
اگر در دانمارک به دنیا میآمدیم اسطورههایمان وایکینگها بودند، پیرو کلیسای پروتستان میشدیم، احتمالاً به ازدواج همجنسگرایان رای میدادیم و به جای شجریان از یورِن اینگمَن لذت میبردیم.
سال۱۹۲۰یعنی کمتر از صدسال پیش در میرناپور هند، روستاییان دو دختر هشت و یکونیم ساله را یافتند که با گلهای از گرگها زندگی میکردند. هوا را بو میکشیدند، آنقدر چهار دست و پا راه رفته بودند که تاندون و مفاصلشان کوتاه شده بود و نمیتوانستند قامت راست کنند.
عاشق خوردن گوشتخام مخصوصاً لاشه بودند (به شکل تهاجمی کرکسهای بزرگ را دنبال میکردند و از اطراف لاشه حیوانات میتاراندند تا خودشان آن گوشت فاسد را بخورند).
اسمشان را آمالا و کامالا گذاشتند. آنها را به پرورشگاه انتقال دادند. دخترها فقط با دهان (بیاستفاده از دست) غذا میخوردند. مثل سگها آب را با لیسزدن مینوشیدند. وقتی هوا گرم بود، زبانشان را بیرون میآوردند و لهله میزدند. وقتی میترسیدند یا احساس تهدید میکردند، غرش میکردند و دندان نشان میدادند.
موقع خواب به یكدیگر میپیچیدند و خرناس میكشیدند. از شب خوششان میآمد، رو به ماه زوزه میکشیدند و …
کمی بعد آمالا مریض شد و مُرد. کامالا پس از چندسال یاد گرفت با دست غذا بخورد و در روشنایی روز احساس راحتی کند. چند کلمه هم یاد گرفت. اما او هم در هفده سالگی، مریض شد و مُرد.
گاهی فکر میکنم اگر در کنار گرگها بزرگ میشدم، الان این گوشی را با دستم گرفته بودم یا دندانم؟ سلیقه موسیقیام چطور بود؟ اگر در آمازون زندگی میکردم نگران مارهای پیتون بودم یا ارزش پول ملی؟
حال شما چطور است فرزندان جغرافیا...؟
وقتی همه چیز تا این اندازه می تواند در عین سادگی، این همه پیچیده و خارج از کنترل ما باشد، یقه دریدن و خود را حق مطلق فرض کردن روی کره زمین چقدر واقعیت دارد؟
سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد...
از ایمان سخن نگو!
بگذار از نوری که بر چهره داری ، آن را احساس کند.
از عقیده برایش نگو!
بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.
از عبادت برایش نگو!
بگذار آن را جلوی چشمش ببیند .
از اخلاق برایش نگو !
بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد .
از تعهد برایش نگو !
بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند
برگرفته از کتاب مارکز در تاکسی نوشتهی احسان محمدی![ترانه طعنه ناشنیده ناصر عبدالهی](https://ts11.tarafdari.com/contents/user779435/content-sound/img_20220512_175817.jpg)