رالف مینگ، اسطوره و کاپیتان باشگاه دینامو درسدن با 222 بازی و 103 گل برای باشگاه و پوشیدن لباس تیم ملی و دو نیمه نهایی اروپایی و ... تعریف نمیشود.
مینگ بازیکنی است که دوران فوتبال او پیوند عجیبی با تحولات سیاسی دو آلمان دارد؛ دوران بازیگریاش در زمین همزمان با فروپاشی دیوار برلین به پایان میرسد و بلافاصله در جایگاه کمک مربی و مربیگری و بعدتر مدیریت باشگاه در زمان اتحاد دو آلمان قرار میگیرد.
در این مسیر خاطراتی از جنس "تاریخ تحولات دو آلمان" در صندوقچهی ارزشمند تجربیات مینگ انباشته میشود.
رالف مینگ در آستانهی تولد 63 سالگی حرفهایی شنیدنی برای تیم یورگنس ژورنالیست نشریهی 11 freund دارد:
نیمهنهایی جام یوفا 1989، جشن؟ بازی بعدی مهمتر است!
ما قبل از آن 6 بار در یکچهارم نهایی حذف شده بودیم. این بار هم برابر ویکتوریا بخارست همه چیز خوب پیش نمیرفت. به نظر میرسید بدشانسی همیشه همراهمان هست.
الف کرستن در بخارست اخراج شد برتری 1-0 ما به مساوی 1-1 تقلیل یافت. فکر میکردیم "باز هم شکست خواهیم خورد" اما در بازی برگشت نمایش دیگری داشتیم. 4-0 پیروز شدیم و من هنوز به وضوح ارسال ماوکش به محوطهی جریمه و گلزنی خود را به یاد دارم....
اما این که بعد از بازی بتوانیم برای رسیدن به نیمه نهایی جام یوفا برای اولین بار در تاریخ، یک جشن درست و حسابی بگیریم؟ بیشتر شبیه یک شوخی است.
اگرچه پیش از بازی، یک قصابی در درسدن قول داده بود در صورت برد ما یک سوسیس سالامی 3 متری رایگان به تیم بدهد اماسرمربی ما اده گِیِر ابدا اهل این چیزها نبود. ما فقط اجازه داشتیم نیم ساعت جشن بگیریم و بعد... باید برای بازی بعد در لیگ آماده میشدیم.
شما، سربازان آلمان شرقی هستید...
اگر بخواهید درست تصور کنید، ما شبیه یک واحد نظامی با لباس فوتبال بودیم. تقریبا همه چیز بر اساس سلسله مراتب و بله قربان گفتن پیش میرفت.
حتی ما تمرین با اسلحه را نیز داشتیم و در روز 21 آوریل (روز اتحاد دو حزب کمونیست آلمان شرقی) رژه نیز میرفتیم. اما و به جز اینها باید روی کارمان متمرکز میشدیم. در واقع این خط مشی اده گِیِر سرمربی ما بود. یادم هست وقتی در جام یوفا مقابل رم بازی کردیم و آنها را شکست دادیم، رودی فولر، که در آن زمان بازیکن آ اس رم بود بعد از بازی پیش من آمد و گفت:
رالف، تو و هم تیمیهایت نمایش عالی داشتید...
یادم نمیآید هیچ وقت چنین چیزی را از مربی خودمان شنیده باشم!
آن بازی در غرب...
پس از دیپلم، در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. همزمان در یک کالج شبانه روزی درس میخواندم و زندگی میکردم و در زمین فوتبال آنجا، رشد یافتم.
در 14 سالگی به تیم TSG Groditz در دسته سوم پیوستم. در آن زمان دینامو درسدن به خاطر جثهی کوچکم مرا نپذیرفت و من در مسابقات محلی به فوتبال ادامه دادم. در فصل صعود به لیگ بالاتر بدون و شکست و آقای گلی من با احتلاف زیاد.
در پایان آن فصل یک بازی نمادین میان ما و تیم لیشترفیلدر از برلین غربی برگزار شد. در سال 1979. هیچ تفاوتی نداشت که در جام جهانی تیمهای ملی آلمان شرقی و غربی به مصاف هم بروند یا تیمهایی محلی در رقابتی دوستانه. بازی میان یک تیم آلمان غربی و شرقی تبعات سیاسی و امنیتی همیشگی داشت و چشمها را به خود خیره میکرد.
خوشبختانه آن بازی برای من چیزهای بهتری داشت. والتر فریتش مربی اسطورهای دینامو درسدن در میان تماشاگران برای استعدادیابی حاضر بود و پس از تماشای نمایش من، مرا به یک جلسهی تمرین با باشگاه دعوت کرد.
یک سال بعد، سرمربی درسدن عوض شده بود و گرهارد پراتزش روی نیمکت ما بود. من برای اولین بار در اکتبر 1980 برای دینامو به میدان رفتم. به عنوان یار تعویضی. وقتی داور یک ضربهی ایستگاهی به سود ما اعلام کرده بود.
به محض ورودم به زمین به داخل محوطه رفتم تا از آن ضربه استفاده کنم. پراتزش فریاد میزد "صبر کن! صبر کن!" اما من همان جا ماندم، توپ ارسال شد و آن را تبدیل گل کردم... چنین لحظاتی تکرار شدنی نیست و به مربی دربارهی شما اطمینان مضاعفی میدهد. پراتزش پس از آن نقش مهمی در رشد و پیشرفت من داشت.
مظنونین فراری و نامههایی از آنسوی دیوار
در ژانویهی سال 1981، اتفاق مهمی در تیم ما افتاد. تیم ملی آلمان شرقی در حال سفر برای یک اردوی تدارکاتی در آمریکای جنوبی بود که ماموران امنیتی فرودگاه پیتر کوته، ماتیاس مولر و گرد وبر سه بازیکن ملیپوش درسدن را دستگیر کردند.
اتهام آنها خیانت و اقدام برای فرار از آلمان شرقی عنوان شد. یا به زبان سادهتر پیشنهاد از باشگاه اف سی کلن در آلمان غربی!
من در آن زمان بسیار خام بودم و تحلیل کاملی از این چیزها نداشتم. فقط میدانستم آن سه نفر بازیکنان کلیدی برای تیم ما هستند و این اتفاق هم به فوتبال خودشان و هم تیم دینامو درسدن لطمه وارد میکند.... سالها بعد و پس از فروپاشی دیوار برلین بود که با افشای اسناد و پروندههای اشتازی به عمق نظارت و اشراف سیستماتیک آنها بر اعمال و رفتار تک تک فوتبالیستها پی بردم.
برای خود من نیز یک بار نامهای ناشناس از غرب آمد. در جام برندگان جام فصل 1982/83 (تورنمنتی که در آن قهرمانان جام حذفی کشورهای اروپایی به مصاف هم میرفتند) ما باید به کپنهاگ سفر میکردیم. برای بازی با تیم B93 کپنهاگ.
نویسندهی آن نامه برای من به طور دقیق شرح داده بود که چطور وقتی به کپنهاگ رفتیم از اردوی تیم جدا شوم و به آلمان غربی بگریزم. تا 20 سال پس از فروپاشی دیوار برلین هم من از ماهیت آن نامه سر در نیاوردم تا آنکه در یک تورنمنت دوستانه، آدولف رمی، استعداد و مربی ورزش فوتبال آلمان در تمام این سالها به من گفت نامه کار او بوده و میخواسته مرا به هامبورگ به مربیگری ارنست هاپل ببرد. قهرمان آن فصل جام باشگاههای اروپا!
اگرچه من در آن دوران نمیتوانستم چنین چیزی را بپذیرم. اول اینکه به عنوان یک پسر 22 ساله ترک خانواده و دوستانم و زندگی در محیطی کاملا ناآشنا برای غیر ممکن بود. مسالهی دیگر اینکه پول هنگفت غرب، در آن زمان موضوع اصلی برای من نبود.
من به شناخته شدن در میان مردم و ارتباطات با آنها علاقه داشتم. یک بار یک میوه فروش، بدون آنکه من بخواهم یک کیسه موز در ماشینم میگذاشت یا پس از بازگشت از بخارست همسایهام دو بطری آبجو به پاس دو گلی که زده بودم به من هدیه کرد.... من شیفتهی چنین چیزهای عاطفی و انسانی میان خود و طرفداران بودم. بسیار با اهمیت تر از پول و دستمزد بالا.
از طرفی من تازه به ترکیب اصلی دینامو درسدن، تیم اول آلمان شرقی راه یافته بودم و این خود سقف موفقیت بزرگی برایم به شمار میرفت. و البته اینکه ماموران مخفی آلمان شرقی در آن دوران هم مسالهی بزرگی بود.
من پس از بازگشتمان از دانمارک نامه را به مسئولان باشگاه تحویل دادم سپس پلیس مرا خواست و در یک دادگاه بزرگ توضیحاتم را دادم از آنجا که آنها نتوانستند فرستندهی نامه را بیابند همه چیز ظارها تمام شده بود. تا آنکه بعد از اتحاد دو آلمان، نامه را د اسناد بایگانی شدهی اشتازی در پروندهی مربوط به خود یافتم!
آلمان- آلمان. دو بازی دینامو درسدن با تیمهای آلمانی غربی در مسابقات اروپایی.
اوردینگن و اشتوترگارت. ما در هر دو بازی فاقد اعتماد بنفس کافی بودیم. سختگیریهای سوسیالیستی، مولفههای سیاسی..
. کافیست به چهرهی بازیکنان ما وقتی بازیمان با اوردینگن 5-3 شد نگاه کنید. ما در خانه 2-0 پیروز شده بودیم و آنها تا دقیقهی 80 بازی برگشت 5-3 پیش افتادند. هنوز همه چیز برای ما ممکن بود اما بازیکنان با چهرههای مغموم و شانههای افتاده در زمین راه میرفتند. هیچ کدام از بازیکنان نمیتوانست با یک فریاد زمام امور را در دست بگیرد.
در 10 دقیقهی پایانی، ما 2 گل دیگر دریافت کردیم. 7-3. یک حذف تلخ.
در بازیهای ملی نیز همین طور بود. در بازیهای دوستانه یا وقتی فشاری روی ما نبود، بهترین عملکرد خود را داشتیم. با بازیکنانی که واقعا کیفیت فردی بالایی داشتند. اما وقتی پای بازیهای حساس میرسید اعتماد بنفس خود را از دست میدادیم. چیزی که میتوانید در بازی برابر ترکیه در انتخابی جام جهانی 1990 و ناکامی ما در رسیدن به آن بازیها دریابیم...
روزی که دیوار فرو ریخت...
آن روز من در اتاقم، روی مبل لم داده بودم! پس از یک عمل جراحی روی زانوهایم.
با فروپاشی دیوار برلین هیچ کدام از ما نمیتوانستیم شرایط باز و پویای جدید را باور کنیم. از الف (کرستن) که دوست صمیمی من بود و به لورکوزن پیوست تا اندریاس تراتمن برادر همسرم که در فورچونا کلن .
من در سال 1991، و در 31 سالگی به خاطر سه عمل جراحی روی زانو و همچنین مشکل مادرزادی کمر از فوتبال خداحافظی کردم. به خاطر هیچ چیز افسوس نمیخوردم. از استعدادم بیشترین بهره را برده بودم، و در آخرین فصل، با بازوبند کاپیتانی دینامو درسدن، از فوتبال خداحافظی کردم. در حالی که با خانوادهام در یک خانهی مناسب سه خوابه و 60 هزار مارک در بانک زندگی خوبی داشتم.
ببخشید، ما چیزی از سرمایهداری نمیدانیم...
در آن زمان، بازیکنان دینامو با قیمت هنگفتی راهی تیمهای غربی میشدند. باشگاه درآمد سرشاری داشت اما راستش هیچکدام از ما ایدهای از سرمایهداری نداشتیم. خرید و فروش و سرمایهگذاری و .... گاهی مدیر باشگاه با شور و شوق پیش از بازی و در رختکن به بازیکنان میگفت:
اگر پیروز شوید، پاداشتان را سه برابر میکنم!
بدون آنکه بداند قرار است چقدر پول از باشگاه خارج شود. چنین چیزهایی فقط مربوط به پول نبود. یک سال پس از بازنشستگی من دستیار هلموت شولت سرمربی دینامو درسدن شدم. آنجا بود که ناگهان دریافتیم دیگر نیازی به گزارش روزانه به مربی و مربیان و ... نیست.
قرار نیست قبل از تمرین با خط کش صفوف تیم را مرتب کنیم و ....
شولت میدانست این چیزها اشتباه است و لغوشان نمود. با این حال هنوز چیزهایی از گذشته همراه ما بود. در فوریهی 1992 یک روزنامه نام برخی عوامل و کارکنان دینامو درسدن را به عنوان عوامل اشتازی فاش کرد. شرایط سختی بود. از یک طرف مشکلات مالی و از طرفی حواشی اطراف تیم. من و شولت تصمیم گرفتیم تمام عوامل تیم را در یک اتاق گرد هم آوریم و از آنها پرسیدیم،
دیگر چه کسی با اشتازی همکاری میکرده؟
انگشتهای لرزان و مردد بالا رفت. برخی گفتند به خاطر پول این کار را انجام دادهاند و برخی به خاطر تهدید... اینکه بعضی از اعضا نقشی کلیدی در پلیس مخفی دولت آلمان شرقی داشتند برای ما وحشتناک بود اما وحشتناک تر، کسانی بودند که حتی در آن جلسه نیز هویت خود را مخفی نگه داشتند.
آن رییس سرمایهدار
در سال 1993 رولف یورگن اتو رییس باشگاه دینامو درسدن شد. یک مرد اهل آلمان غربی، در راس هرم باشگاه بزرگ آلمان شرقی.
اتو، نماد تمام چیزهایی بود که در آن سالها در شرق رخ میداد. او در بهترین سوییت هتلی در Bellevue اقامت داشت. وقتی با من کار داشت، ساعتها مقابل درب اتاقش معطلم میکرد. با حوله از میهمانان پذیرایی میکرد. معمولا دهانش پر بود و یادم هست وقتی به اتاقش رفتم از اتاق خواب صدای چند دختر را شنیدم.
اتو همان کسی بود که هورست هروبش را بدون آنکه به او اطلاع دهد اخراج کرده بود.
ما، در سیستمی بزرگ شده بودیم که کمبودهای زیادی داشتیم و مردم به هم کمک میکردند. مکانیک در ازای خدمتش آبجو دریافت میکرد. سالامی در ازای بلیت ورودی استادیوم.... و ناگهان شخصی آمده بود که همه چیز برایش منافع شخصی بود.
در مقابل او ژان لورینگ بود. یک رییس دیگر اهل آلمان غربی. رییس باشگاه فورچونا کلن. من در سال 1998 دستیار تونی شوماخر شدم. اولین تجربهی من در غرب. تب و تابهای اولیه خوابیده بود. لورینگ در کلن مردی بود که میخواست فورچونا را در رقابت با اف سی کلن پیش بیاندازد. با افکار بلندپروازانهی رییسی با انصاف و با منش پدرانه.
یک بار هنگام دریافت حقوق، فهمیدم 4000 مارک بیشتر دریافت کردهام. فکر کردم اشتباهی رخ داده و به دفتر لورینگ رفتم. او در حالیکه سیگاری گوشهی لب داشت به من گفت:
نه نه جوان، همه چیز درسته، من حواسم هست که چه کسی در اینجا چقدر تلاش میکند!
اما دنیای امروز، یک مینگ دیگر
من 30 سال از زندگیام را به عنوان بخشی از باشگاه دینامو درسدن گذراندم. بازیکن، مربی، دستیار و مدیر ورزشی. با چنین دوران شغلی در 60 سالگی میتوانید از هر کدام از این ایستگاهها توشهای بردارید. نه فقط برای فوتبال که برای تمام زندگی.
سالها مردم دربارهی صعود از بوندسلیگای 2 صحبت کردند اما باید واقع بین بود. توان مالی باشگاه کافی نیست. حالا که در دسته 3 هستیم باید هرچه زودتر به صعود به بوندسلیگای 2 بیندیشم. و بعد تثبیت جایگاهمان درآنجا.
این روزها و پس از تجربیاتی از درسدن تا بایر لورکوزن در عصر تاپمولر تا تیم ملی زیر 20 سال آلمان، من در باشگاه هالشر فعالیت میکنم. مدیر ورزشی تیمی در رتبههای پایین بوندسلیگای 3. این برای من یک چالش عالیست. یک مجموعهی عالی از نفراتی در باشگاه که تعاملات خوبی با هم دارند. و پسرم اشتفان که روی نیمکت گرودیتز اولین تیم من در نوجوانی نشسته. برای او بسیار هیجان زده و خوشحالم و البته نمیتوانم راهنمایی خاصی به او ارائه دهم. زیرا من "بهترین" نفر برای راهنمایی اشتفان نخواهم بود!