جک رابرتسون، با چشمهایی خسته اما مصمم، از پشت میز کارش بلند شد. خستگی عمیقی در استخوانهایش ریشه دوانده بود، اما آدرنالین هنوز در رگهایش جریان داشت. تصویر کتی، همسر داریوش، با آن لبخند ملایم، در تضاد شدید با وحشیگری قتل آناستازیا بود. این تضاد، مانند خوره، ذهن او را آزار میداد. او باید ارتباط این دو را پیدا میکرد.
کمد فلزی را باز کرد و پوشهی ضخیم و سنگین عملیات محرمانهی داریوش را بیرون آورد. گرد و غبار سالها بر روی جلد آن نشسته بود. پوشه را روی میز گذاشت و با احتیاط باز کرد. بوی کهنهی کاغذ به مشامش رسید. در میان انبوهی از اسناد، گزارشها، عکسها، نقشهها، و پیامهای رمزنگاریشدهی پیچیده، جک به دنبال سرنخ میگشت. هر کدام یک قطعهی کوچک از یک پازل بزرگ بودند.
خاطرهی داریوش، دانشمند باهوش و مرموزی که سالها پیش به طور مرموزی ناپدید شده بود را به خاطر آورد. جک به خوبی به یاد میآورد که داریوش همیشه راز و رمز زیادی در خود داشت. آیا او در این آدمرباییها نقشی داشت؟
در میان اسناد، عکسی از کتی و داریوش در یک محیط کار پیدا کرد. آنها در حال بحث با یکدیگر بودند. جک عکس را با دقت بررسی کرد. او به دنبال هر نوع سرنخ و اطلاعات غیرعادی میگشت. او میدانست که این عکس میتواند کلیدی برای حل معما باشد. او باید "شبح" را قبل از اینکه این راز بزرگ فاش شود و عواقب فاجعهباری به دنبال داشته باشد پیدا میکرد.
جک رابرتسون عکس کتی و داریوش را با دقت وارسی کرد. لبخند کمرنگ کتی در تضاد آشکار با سنگینی غم در چشمان داریوش بود. پشت عکس، با خطی محو و شکسته، نوشتهای به چشم میخورد: «روزی که مجبور شدم برای حفاظت از تو، تو را ترک کنم... کتی عزیزم، مراقب پسرمان پوریا باش.» این جمله، مانند کلیدی مرموز، دری را در ذهن جک باز کرد. او حالا میدانست موضوع بحث آن دو چه بوده است. داریوش، این دانشمند مرموز، کتی را ترک نکرده بود، بلکه مجبور به ترک او شده بود. اما چرا؟ و چه خطری او را به این کار وادار کرده بود؟
جک رابرتسون، با ذهنی آشفته اما مصمم، پالتوی بلندش را پوشید. هوای سرد نیویورک به استخوانهایش نفوذ میکرد، اما سرمای درونش از سرمای بیرون بسیار بیشتر بود. معمای نوشتهی پشت عکس، ناپدید شدن مرموز داریوش، و آدمرباییهای سریالی، او را به شدت تحت فشار قرار داده بودند. او باید پاسخ این سوالات را پیدا میکرد. او باید راز این معما را کشف میکرد.
سوار کادیلاک قدیمیاش شد. صدای موتور کهنه و خستهی ماشین در بین صدای باد و باران محو میشد. او به سمت ادارهی سازمان CIA حرکت کرد. او میدانست که در آنجا میتواند به دنبال سرنخهای بیشتر بگردد. او میدانست که در آنجا میتواند به پاسخ سوالاتش برسد.
پس از گذراندن مراحل امنیتی سختگیرانه، وارد ساختمان بزرگ و مرموز CIA شد. در میان انبوهی از اسناد و مدارک محرمانه، جک به دنبال اطلاعات در مورد داریوش میگشت. او تمام پروندهها را با دقت بررسی کرد. او به دنبال هر نوع سرنخ و اطلاعات غیرعادی میگشت. هر پروندهای که باز میکرد، احساس فشار و نگرانی او را بیشتر میکرد. زمان در حال گذشت بود و او باید هر چه سریعتر به نتیجه میرسید.
پس از ساعتها جستجو و بررسی، جک به یک کشف بسیار مهم رسید. او متوجه شد که داریوش ناپدید نشده است. او توسط گروهی به نام "اژدها" به قتل رسیده است. این کشف جک را به شدت شوکه کرد. او با چشمهای گشادشده به سند نگاه کرد. این کشف همه چیز را تغییر میداد. در آن لحظه، همه چیز برای جک روشن شد. معنای نوشتهی پشت عکس حالا کاملاً واضح بود. داریوش، کتی و پوریا را برای حفاظت در برابر گروه اژدها ترک کرده بود. او میخواست آنها را از چنگ این گروه جنایی نجات دهد.
جک رابرتسون، با وجود کشف مرگ داریوش به دست گروه اژدها، با کوهی از سوالات بیپاسخ روبرو بود. او تمام بایگانیهای CIA را زیرورو کرده بود، اما هیچ مدرک رسمی و مستندی در مورد وجود گروه اژدها پیدا نکرده بود. گویی این گروه کاملاً از بین سوابق رسمی محو شده بود. این کشف جک را به شدت نگران کرد. او میدانست که با یک گروه بسیار قدرتمند و مرموز روبرو است که ممکن است هر لحظه او را به خطر بیاندازند. او میدانست که باید به دنبال سرنخهای بیشتر بگردد. اما این بار او باید به جای کاغذبازیهای بیثمر، به دنبال راهی برای رسیدن به حقایق واقعی میگشت.
جک تصمیم گرفت مستقیماً به رئیسش، مدیر کل سازمان، مراجعه کند. او میدانست که این کار خطرناک است، اما او آماده بود تا هر کاری که لازم است انجام دهد. او باید حقایق را در مورد گروه اژدها میدانست. او باید میفهمید که این گروه چه نقشی در آدمرباییها و مرگ داریوش داشتهاند.
با اعتماد به نفس و در عین حال با احتیاط، جک به اتاق کار رئیسش رفت. این ملاقات میتواند سرنوشت او را تغییر دهد. او باید برای هر چیزی آماده میبود. او باید حقیقت را میدانست. حتی اگر این حقیقت بسیار خطرناک باشد...
..پایان قسمت دوم..
|