به جوانی نرسیده
احساس شکست کردیم
هر شب که به خواب رفتیم
در گیر و دار پایان بودیم
که این دفترِ شومِ زندگی را
هر چه زودتر ، بباید بست
صبح که طلوع میکرد
خسته تر از شب بودیم
انگار که خواب ما
شکنجه ای طولانی است
زمانی
از تنهایی گله می کردیم
اکنون گرفته دور ما را
تاریکی و یأس و ناامیدی
از دوست ندیدیم جز
جفا و بی وفایی
از آشنا ندیدیم
جز تزویر و دورویی
هر شب درد و دل کردیم
با مرد سیه پوشی
هر شب به خواب رفتیم
با دردِ فراموشی
فراموش کردیم
آن خنده های از ته دل را
ذوق یک گل زیبا را
بوی یک غذای خوشمزه
تنِ یک رفیق گیرا را
مُسَکِّن ما بود
خاطرات شب مهتابی
سپردیم خاطرات را
به دیوِ فراموشی
هر جا که زمین خوردیم
با زخم بلند گشتیم
جز آن یکبار
که دیگر نتوانستیم
خیلی وقت است که کردیم
رخت عزا بر تن
این اواخر نماند از ما
جز صورتکی بر سر
هر لبخندی که به لب داشتیم
هر شادی ما بود
یک دروغِ افسونگر
شاید که جهان تلخ است
تلخ تر از آنی
که تاب و توان ما
توانست تحمل کرد
شاید که باید سرکِشید
این تلخی بی پایان
و به خواب عمیقی رفت
تا روز رستاخیز ...