مطلب ارسالی کاربران
سرگذشت
دیگر به عشق نمی اندیشم
به شب بیداری فکر نمی کنم، چه هراسی از فردا که قمار امروز را بازی نکرده باخته ام
وقتی ذوقی نیست چرا شوق بی خود از خود نشان بدهم؟
حالا از خامی در آمده ام پخته که نه سوخته شده ام
دیگر به زندگی به آرزو به تقدیر و قسمت امیدی نیست
چیزی در من به نام عشق مُرد، قفسی از جنس حسرت تمام پیکر مرا پوشانده است
کمی آن سو تر از من خوشبختی برای دیگران پای کوبان هلهله کنان می رقصد، خوش به حال آن سو تری ها
در سر گذشت من خوشبختی گوشه انبار تقدیر خاک می خورد، انگار نه انگار که من سهمی از او در این جهان وانفسا دارم
نماز پشت نماز قضا شد،چه سحر هایی که توفیق مناجات از من سلب شد
حالا حتی با غسل تعمیدی هم امید بخششم نیست
همه رخت عافیت به تن کردن، من ولی در مبدأ اعتماد به بن بست و تنهایی رسیدم
من به همین زودی به همین تلخی به پایان رسیدم...🥀