نارنیا
اگر هنوز این شاهکار رویایی رو نخوندین نسخه PDF رو می تونید از لینک زیر دانلود کنید.
http://www.the-city.ir/2017/01/21/c-s-lewis-narniaa-books-archives/
متن زیر ترکیبی از کتاب گنجینه نارنیا و ذهن بنده است. با کمی حاطره بازی.
جک لوییس مسیحی بود. بارها توی کتابش غیر مستقیم به این نکته اشاره کرده که نارنیا، جهان ما و سرزمین اصلان، جهان آخرته و خود اصلان " شما اینجا من را با نام اصلان می شناسید اما من در دنیای شما نام دیگری دارم. "
" با این که تقریبا 70 سال از نوشته شدن ماجراهای نارنیا می گذرد؛ این کتاب ها هنوز با جذبه و درخشندگی توصیف هایشان، با قدرت قهرمان هایشان و با سحر جادویشان، قدرت افسون کردن و لذت بخشیدن دارند. از این گذشته داستان هایی بی نظیر هستند. هر داستان را می شود مستقل خواند؛ و در عین حال در طول هفت ماجرا، داستانی بزرگتر لایه به لایه آشکار می شود. در بن تمام داستان ها اصلان، شیر پر صلابت، وجود دارد و همه چیز را امکان پذیر می کند. "
من با این کتاب زندگی کردم. تک تک لحظاتی که صرف خواندن کتاب می کردم لذت بخش و شیرین بود. من در دنیایی جادویی غرق شده بودم و همه چیز برایم مثل یک رویای شیرین بود. همه چیز فوق العاده بود و همین باعث شد شروع به نوشتن کنم. شاید هیچ کدوم از نوشته هام کامل نشد ولی توی همه، همیشه دنبال یک چیز بودم و آن چیز، نارنیا ی خودم بود. حالا من 20 سالمه و بعد از گذشت 11 سال از اولین باری که به نارنیا سفر کردم می گذرد ولی من همچنان عاشق این مجموعه ی بس خیال انگیز و جادویی هستم. برای من جک لوییس یک اسطوره و اصلان نمادی از برترین رویاهایم است.
9 سال ه بودم که برای اولین بار در عمرم رمان خواندم: شیر، کمد و جادوگر
بعد از آن کتاب کاملش را خریدم که بعدا در موردش می گویم.
این اولین رمانی بود که خوندم و بعد، من عاشق و نه، دیوانه ی نارنیا شدم. من با دیگوری که خواهر زاده جادوگر بود و پالی توی تونلهای زیر خانه های انگلستان گشتم. با دیگوری و پالی به لحظه شکل گیری نارنیا قدم گزاشتم. با شاه فرانک و ملکه هلن،همان درشکه ران قدیم و همسرش زندگی کردم. برای نخوردن سیب زندگی با خودم جنگیدم. و در اخر لذت سلامتی را درک کردم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در تاریکی سرانجام چیزی داشت اتفاق می افتاد. صدایی شروع به خواندن کرده بود. صدا خیلی دور بود و کسی نمیتوانست جهت آن را تشخیص دهد. انگار صدا گاهی از بالای سرشان می آمد و گاهی انگار از زیر پایشان. نت های بم تر آن به قدری عمیق بود که گویی صدای خود زمین است. صدا نداشت. حتی آهنگ هم نداشت؛ اما با هیچ موسیقی دیگری قابل قیاس نبود.زیبا ترین صدایی بود که آن لحظه شنیده بودند. از شدت زیبایی صدا دهان هایشان باز مانده بود و از اشک شوق چشم هایشان می درخشید. ناگهان همه چیز تغییر کرد. طلایی ترین خورشیدی که می توان تصور کرد ناگهان از پشت کوه ها سر برآورد. دشت ها سرسبز شدند و گیاهان جوانه زدند و از زیر زمین بیرون آمدند. نهال ها به سرعت رشد کردند و به درختان تنومندی تبدیل شدند. ناگهان حیوانات از زیر زمین بیرون جستند و غوغایی وصف نشدنی سراسر دشت را در برگرفت. همه ی این ها را صدا پدید آورده بود. این صدای آفرینش بود. صدای اصلان.....
من با 4 بچه پونسی توی راهرو های خانه ی پروفسور دیگوری کرک دویدم و ناگهان در کمد را باز کردم. همراه ان ها در روز های تاریک نارنیا از دست گرگ ها و کوتوله ها فرار کردم. همراه لوسی و سوزان بر سر پیکر بی جان شیر اصلان گریه کردم و بعد با زنده شدنش به وجد امدم. احساسم هنگام سوار شدن بر پشت اصلان را نمی توانم بگویم یا احساسی که موقع دمیده شدن نفسش به موجودات سنگ شده جادوگر داشتم. من در نبرد در کنار شیردال ها به پرواز در امدم و همراه ققنوس سوختم و در کنار پیتر و ادموند شمشیر زدم؛ و رسید زمان پادشاهی 4 بچه پونسی و من همراه آن ها در قصر بزرگ، کایرپاراول تاج بر سر گزاشتم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
من در کنار شاستا با اسب نارنیایی در سرزمینی که هیچ هیوانی سخن نمی گوید، سخن گفتم. همراهشان به سمت نارنیا سفر کردم. شدند سب و آدمش. به آراویس جوان کمک کردم فرار کند و بعد مدتی را با هم سفر کردیم. در پایتخت کالورمن با شاهزاده ی نارنیا اشنا شدم که از خاندان پیتر شاه بزرگ بود. به دشت فرار کردم و انجا دوباره اصلان را ملاقات کردم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوباره خانواده پونسی را ملاقات کردم. با آن ها به ساحل افتادم و با ان ها ترامپکین کوتوله را از دست سربازان تلمار نجات دادم. همراه ملکه ی سابق، سوزان، کمان را کشیدم و تیر را پرتاب کردم تا کوتوله را در مسابقه شکست دهم. در ویرانه های کایرپاراول که چند قرن از زمان شکوهش می گذشت قدم زدم. همراه شاهزاده کاسپین از قصر میراز، شاه غاصب فرار کردم و با موجودات پنهان شده ی نارنیا دوست شدم. همراه او به جنگ با میراز و ارتش تلماری می پیوندم تا سرزمین نارنیا را از دست آن ها نجات دهم. و در آخر به کاسپین کمک کردم به جایگاه حقیقی یعنی پادشاهی برسد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
وای که چه قدر از دست اوستاس اسکراپ، پسر دایی 4 بچه پونسی حرص خوردم. و چه قدر زجر کشیدند ادموند و لوسی وقتی مجبور شدند سه ماه را در کنار او سر کنند. اوستاس عاشق علم بود و غیر علم چیزی نمیدید. حتی وقتی از قاب عکس روی دیوار اتاق که تصویری از یک کشتی سپیده پیما ( ظاهرا کشتی نارنیایی البته از نظر ادموند و لوسی ) اب بیرون ریخت یا وقتی بعد از مدتی خود را در دریا دید و حتی پس از ان خود را در کنار چند انسان و کوتوله و مینوتور ( سر گاو و بدن انسان افسانه های یونانی ) و موشی کوچک به نام ریپی چیپ دید باز هم باور نمیکرد این ها واقعیست. و واقعا نارنیا حقیقیست؟
من همراه کاسپین شاه به جزایر سفر کردم و چندین موجود کریه را کشتم و بعد دوباره به دنیای خودمان بازگشتم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در نارنیا هفتاد سال گذشته. شاهزاده ریلیان گمشده و کاسپین شاه در بستر مرگ است و در غم از دست دادن همسری مهربان. اوستاس و جیل در حال فرار از دست بچه قلدر های مدرسه هستند. دری را باز می کنند و احتمالا همه باقی ماجرا را میدانند.
اصلان به دیدنشان می آید و ماموریتی به ان ها میدهد که بسیار خطرناک است. ماموریتی که در آن باید از دست غول ها و جادوگر و ارتش کوتوله فرار کنند. در اخر اوستاس به صندلی نقره ای می رسد و با شکستن آن شاهزاده را نجات می دهد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پایان نارنیا. یک الاغ پوست شیری بر تن خر کرد و یک دنیا را نابود کرد. به خر لقب اصلان داد و موجودات نارنیا را گول زد. تیران شاه آخرین امید نارنیایی ها و شاهان و ملکه های پونسی اخرین امید تیریان هستند. جیل و اوستاس باز به نارنیا باز می گردند تا نارنیا را نجات دهند و من همراه اسب تک شاخ و سنتور ها و سربازان نارنیایی در آخرین نبرد به آن ها کمک کردیم. من هم در آخرین سپیده دم تاریخ نارنیا از دروازه ی اصلان عبور کردم و وارد سرزمین اصلی او شدم.