مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
.
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
.
قصّهی عشق من به آدمها
قصّهی موریانه و چوب است
زندگی میکنم به خاطر مرگ
دستهایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
.
اوّل قصّهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا تهِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچکس ظاهرا نمیفهمد!
هیچکس واقعا نمیداند!!
.
دیدنِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظارِ مجوّزِ یک شعر
دادنِ گوسفند با قصّاب!!
- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
.
مثل یک گرگ زخمخورده شده
ردّپای بهجا گذاشتهات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشتهات!
از سرم دست برنمیدارند
خاطراتِ خوشِ نداشتهات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خودِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشتهایم به بالشِ بیپر!
گریه زیر پتوی یکنفره
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانهها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچکس واقعا نمیداند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذّت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریهات با صدای خاموشی
غصّهی آخرین خداحافظ
حسرت اوّلین هماغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریختهای
مثل دیوانههای زنجیری
همهی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه میمیری...