دور ریخته شده، کنار گذاشته شده. به گوشه انبار پرتاب شده. یا شاید حذف شده، تخریب شده، خنثی شده و یا حتی به خاک سپرده شده. گم و گور شده. اگر افراد خاصی در میلان واقعاً به دنبال چنین رفتارهایی با من بودند، پروژه و برنامه شان به گل نشست. یک تایتانیک در مینیاتور، اگر شما دوست دارید، مه معروف میلان، نقش کوه های یخی را داشت. باید از کسانی که منظورشان را خیلی بد می رساندند، تشکر کنم. من یک پیرلو دیگر بودم، یک فرد عادی. برای مدتی کوتاه، من در یک واقعیت محض زندگی کردم. همه می گفتند این دیگر پیرلو همیشگی نیست، او دیگر خاص نیست. پیرلویی که می توانستم باشم، امّا خودم نمی خواستم.
در زمان کودکی و بعدها در زمان نوجوانی، سعی می کردم برابر چند کلمه متفاوت همیشه واکنشم را نشان دهم: "منحصر به فرد"، "ویژه"، "خاص" .در طول زمان یاد گرفتم که باید با آن واژه ها زندگی کنم تا بتوانم پیشرفت کنم. این برای من و یا برای کسانی که به من اهمیت می دادند، ساده نبود. از زمان کودکی، می دانستم که بهتر از بقیه بازی می کنم، این دلیلی بود که بسیاری از زبانها علیه ام به صحبت در آمد. همه در خصوص من صحبت می کردند. در حقیقت بیش از اندازه به من می پرداختند و معمولاً هم با شیوه خوبی این کار را نمی کردند. بیش از چندین بار، پدرم لوئیجی، به خاطر این صحبت ها استادیوم را ترک می کرد و به جای دیگری می رفت تا بازی ام را ببیند، او می خواست این نظرات را علیه من نشوند. او آن جا را ترک می کرد تا به نظرات کسی واکنش نشان ندهد، یا شاید به خاطر اینکه ناراحت نشود.
او از چیزی خجالت زده نبود و بیشتر آن ها را نادیده می گرفت، مانند فارست گامپ ایتالیایی او قدم به قدم با من سریع حرکت می کرد. البته نه تنها پدرم، بلکه ماردم لیدیا نیز بعضی اوقات نسبت به این صحبتها عصبانی می شد.
شاید چیزی که بیشتر به زمان می آمد این بود: " این پسر با خودش چی فکر می کنه؟ فکر می کنه مارادوناست."
این حس حسادت آنها را بروز می داد، این را بلندتر می گفتند، می خواستند حساسیت ایجاد کنند و پدر و مادرم را به واکنش وادار کنند. آنها واقعاً تصور نمی کردند که دارند به من بهترین تبریکات را می گویند. مارادونا، واقعاً متأسفام. این مثل این می ماند که ما نام ژیمناست کار ژوری چچی، مایکل جوردن بسکتبالیست معروف، کمپل مدل معروف را آورده باشیم. مانند این می ماند که برلوسکنی را غول خطاب کنیم.
در معنای واقعی، این یک دعوای ناعادلانه بود، بزرگسالان مشغول اذیت کردن یک کودک خردسال بودند. این فقط یک اشتباه ساده بود. تنها روشی که می توانستم از خودم دفاع کنم، انجام کارهای هیجان بر انگیز بود. دقیقاً چیزی که در وهله اول به آن متهم شده بودم. انتقاداتی که می شد همیشه به مانند یک چاقوی نوک تیز و یا یک کمان سمّی بود.
در یکی از بعدازظهرهایی که در تیم جوانان برشیا حضور داشتند، بعد از بازی هم تیمی هایم من را کتک زدند، در حالی که 14 سال سن داشتم. من هم بازی آنان بودم، امّا در حقیقت در زمین مقابل آنان بازی می کردم. با صدای بلند فریاد میزدم "به من پاس بدید". سکوت همه جا را فرا می گرفت، هیچ کسی توجه نمی کرد و من با صدای بلندتر داد می زدم" بچه ها به من هم پاس بدید."
باز هم جوابی نمی شنیدم. سکوتی به وجود می آمد که صدایم صد بار اکو می شد. "اینجا چه اتفاقی داره می افته؟ " باز هم سکوت. همه برای خودشان بازی می کردند. کسی به من پاس نمی داد. عملاً در زمین فقط راه می رفتم. آن جا بودم امّا کسی من را نمی دید. همه من را نادیده می گرفتم، چرا که از آن ها بهتر فوتبال بازی می کردم. احساس روح بودند به من دست می داد. حتی سمتی که من قرار داشتم هم کسی نگاه نمی کرد. عملاً هیچی. "کسی اصلا به من پاس میده؟ " و باز هم سکوت. درست وسط بازی روی زمین نشستم و گریه کردم. جلوی 21 بازیکن حریف، البته 10 بازیکن مثلاً هم تیمی ام بودند. وقتی شروع کردم، نمی توانستم متوقف شوم. می دویدم و گریه می کردم. ایستادم و گریه کردم، احساس افسردگی پیدا کرده بودم.
در آن سن و سال شما معمولاً باید گلزنی کنید و خوشحالی کنید. امّا من فقط غم و اندوه را در زمین فوتبال می دادم.