آمریکاییها مهارت عجیبی دارند. اگر از چیزی خسته شوند، راحت یک بولدوزر میآورند. ماشینها اسقاط میشوند، خانهها و نظریهها و ایدهها و قهرمانان ورزشی و شغلها و شرکتها و سیاستمداران نیز همینطور.
دو سال زندگی در آمریکا به یک آلمانی چه چیزهایی آموخت؟
یک روزنامهنگار آلمانی، که برای دورهای دو ساله، به آمریکا رفته بود، از تجربیات خود از این کشور نوشته است. کشوری که خود آن را «مملو از تناقضات» میداند. تناقض آزادی و نظارت، تناقض امنیت و ترس، و در ورای همۀ آنها تناقض رؤیاها و کابوسهای آمریکا. کشوری که بیمهابا همهچیز را دور میریزد و دوباره میسازد. از ایدهها و نظریهها، تا قهرمانان ورزشی و سیاستمداران.
اشپیگل| اخیراً بار دیگر همراه با بچههایم در محلهمان قدمی زدیم. از در جلو خارج شدیم، از چهار پلۀ ایوان پایین رفتیم و از راه خیابان هایلند به پارک لینبروک رسیدیم. پارکی زیبا با کلی درختان بلند، یک میدان بسکتبال، یک زمین بازی و یک فضای سبز بزرگ.
دورتادور این پارک را آن خانههای احاطه کردهاند که ظاهراً همهشان را مثل هم ساختهاند: یک مسیر ماشین، یک گاراژ، ایوان و حیاط جلویی. بعضی از آنها هم در بالای ورودیشان پرچم آمریکا را نصب کردهاند.الدین بچههایشان را راحتطلب میکنند و هر روز به مدرسه میبرند و برشان میگردانند. دورتادور زمینهای بازی را حصار کشیدهاند تا چیز بدی اتفاق نیافتد. در همۀ مدارس، آژیرهایی برای محافظت از کلاسها در برابر تیراندازی در مدرسه وجود دارد. هیستری را میتوان در تمام کانالهای خبری ماهوارهای مشاهده کرد.
اخیراً بررسیای انجام شد دربارۀ اینکه آمریکاییها بیش از همه از چهچیزی میترسند. تقریباً همهچیز در این لیست هست. تروریسم و سرقت هویت. شرکتهای فاسد و ورشکستی. طوفان و زنا. این مسئله دلیلی دارد. آمریکا دیگر پیروز جنگها نیست. ناگهان دیگر کشورها هم صاحب قدرت شدهاند. همهچیز به طور دیوانهواری سریع شده است. ترس از خطرات خارجی هم میتواند بر روان تأثیر بگذارد، شکی در این نیست.
این ترسْ وجهی داخلی نیز دارد. بسیاری از آمریکاییها دیگر به سیاستمداران یا نخبگانشان اعتماد ندارند. در موقعیتی که شاخصهای اقتصادِ کلان جهت مثبت را نشان میدهد، اما مقدار پولی که وارد جیب مردم میشود روز به روز کاهش مییابد، آنها نمیدانند چه چیز را باور داشته باشند. بسیاری معتقدند که باید سرنوشتشان را در دستان خود بگیرند. خودِ همین کار میتواند طاقتفرسا باشد
فضایی واقعاً مغازلهای است، حداقل در ظاهر
بچهها میخواستند کمی تاببازی کنند. خورشید میتابید و هوا گرم بود، اما کمتر کسی آن اطراف بود. نه کسی، نه ماشینی در خیابان و نه بچهای که توپبازی کند و با سگها راه برود. میدان خالی بود، زمین بازی هم همینطور. این محله مثل خیلی وقتهای دیگر، حسی شبیه عکس طبیعت بیجان ۱ داشت.در ژانویۀ ۲۰۱۶، خانهای روبروی منزلمان بود. وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردیم، میدیدیم که این خانه دیگر صاحبی ندارد. خانهای کوچک، کهنه، کمی کثیف و خراب بود. کسی مراقب حیاط نبود. یک روز بولدوزری آمد و در طول یک ساعت، آن خانه کان لم یکن شد.
ظرف فقط دو ماه، خانهای جدید در همان ملک ساخته شد، خانهای با شش اتاق، چهار سرویس بهداشتی و ارزش ۱. ۶ میلیون دلار. البته که این خانه دارای مسیر ماشین، گاراژ، ایوان و حیاط جلویی هم بود. حالا یک خانواده در آنجا زندگی میکنند و خوشحال هم به نظر میرسند، حداقل وقتی که پیدایشان میشود.
آیا این بیریشگی است؟ میشود قضیه را اینطور دید. اما به نظر من، آن خانه سمبلی از نحوۀ عملکرد این کشور است؛ و نیز نحوۀ عملکرد ما آلمانیها. ما جوری دیگر با این قضیه برخورد میکنیم. احتمالاً سعی کنیم خانه را تعمیر کنیم، چند پنجرۀ نو نصب میکنیم و یک دست رنگ جدید به خانه میزنیم. هر طور شده سعی میکنیم خانه را نجات دهیم. هرچه باشد، آنجا خانۀ پدریمان بوده است.
وقتی در کشوری دیگر زندگی کنید، چیزهای خیلی بیشتری دربارۀ فرهنگ خودتان نیز میآموزید. ما آلمانیها علاقۀ چندانی به دور انداختن چیزهای قدیمی نداریم. چیزها را حفظ و بهینه میکنیم. چیزی که ما در آن اصلاً مهارتی نداریم، دورانداختن همهچیز و شروع از صفر است.
آمریکاییها مهارت عجیبی در این کار دارند. اگر از چیزی خسته شوند، راحت یک بولدوزر میآورند. ماشینها اسقاط میشوند، خانهها و نظریهها و ایدهها و قهرمانان ورزشی و شغلها و شرکتها و سیاستمداران نیز همینطور.
تنها چیزی که اهمیت دارد این است که چیزی جدید جایگزین اینها شود. ماه؟ این که چیز جدیدی نیست! دفعۀ بعد هم نوبت مریخ است. اوضاع جنرال موتورز خوب نیست؟ پس تسلا موتورز را میسازیم.
دو سال در بتزدا زندگی کردیم، شهرکی مرفه و عمدتاً سفیدپوست که در چند کیلومتری شمال واشنگتن دیسی قرار داشت. از خیلی جهات، دوران فوقالعاده و پرهیجانی بود. در آنجا شکلگیری تاریخ را تجربه کردیم. باید راه خود را در محیطهای خارجی پیدا میکردیم، و فهمیدیم که مهارت انجام این کار را داریم.
به مرور زمان، دخترانم به دخترکهایی آمریکایی تبدیل شدند. آنها حالا آهنگهای کِیتی پری و مایلی سایرس میخوانند، عاشق ماشینهای کاروان هستند، شاپکین ۲ جمع میکنند و وقتی وارد فروشگاه دیزنی میشوند، از جملاتی مثل «چقد اینجا خوشگله» ۳ استفاده میکنند.
در اندک روزهایی که با ماشین به سوپرمارکت نمیرویم، فکر میکنند یک جای کار میلنگد. میتوان در آنها دید که افسون سبک زندگی آمریکایی هنوز هم میتواند قدرتمند باشد. این شاید آزارنده باشد. اما بامزه هم هست، حداقل برای مدتی کوتاه.خیابانهای خالی
زندگی در محلهمان را دوست داشتم. همسایههای خیلی خوبی داشتیم که فوراً با آدم رفیق میشدند. معمولاً میگویند روابط در آمریکا سطحی هستند، اما تجربۀ ما اینطور نبود.
با این حال، خالیبودن و بیروحی خیابانها مرا میآزرد. کمبود چیزی حس میشد: شور و شوق، زندگی عمومی و این حس که محله واقعاً چیزی قابلاستفاده است، نه صرفاً لوکیشن فیلم.
کریگ، یکی از همسایگانمان میگوید آمریکاییها ترجیح میدهند در خانه بمانند، چون به راحتی و بیحرکتی عادت کردهاند، چون همهچیز را میتوان آنلاین سفارش داد، چون کولر و بخاری همهچیز را راحتتر از هوای واقعیِ بیرون میکند، چون ماشینها خانۀ دومِ بسیاری از آدمها شدهاند. کریگ میگوید «ما راحتطلب شدهایم». اما مسئله واقعاً فقط همین استآمریکا جایی است که مردم رؤیا دارند. آنها هنوز هم با وجود همهچیز رؤیاهای خود را دارند. همسایهام، مارک، نقاش است. اما در چند سال گذشته، روانشناس بوده است. مارک مقالهای نوشت که به نظرش علم عصبشناسی را متحول خواهد کرد. من که هیچچیز از آن نمیفهمم. اما عجیب این است که وقتی به صحبتهای او دربارۀ مقاله فکر میکنم، این امید او را غیرممکن نمیدانم.
در دوران کمپینهای ریاستجمهوری، با زولتان ایشتوان آشنا شدم. زولتان هم میخواست رئیسجمهور شود. او به زندگی ابدی معتقد است و میخواهد به ربات تبدیل شود تا از مرگ بگریزد. زولتان شانسی در انتخابات نداشت. اما ایدۀ رباتشدن؟ بعید میدانم چیزی از آن هم دربیاید. اما شور و اشتیاق او در سفر به سرتاسر کشور واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد.
اخیراً نمایشگاهی خیابانی در محلهمان برگزار شد. زنی حدوداً ۵۰ ساله به نام لیزا دو بار در سال این نمایشگاه را سازماندهی میکند. او امضاهایمان را جمع میکند و سراغ مقامات محلی میرود تا مجوز بگیرد کل خیابان را مسدود نماید. حتی گروهی فیسبوکی نیز میزند و بودجهای جزئی را مدیریت میکند. لیزا شغلی ثابت هم دارد، اما طوری به این نمایشگاه بتزدا رسیدگی میکند که گویی حرفۀ اصلیاش است.
در روز نمایشگاه خیابانی، که حکم جشن خداحافظی من و خانوادهام را نیز داشت، ناگهان همه از خانه بیرون آمدند. کودکان در کنار چهارراه سوار یک اسبچه میشدند. در خیابان ژیمناستیک بازی میکردند. در حیاطهای جلوییمان مینوشیدیم، بازی میکردیم و مثل شاهان غذا میخوردیم. محلهمان ناگهان بسیار سرزنده شده بود.