مطلب ارسالی کاربران
بخشی از کتاب خوشه های خشم
خانه های درون املاک همه خالی رها شده بودند و به همین دلیل زمین ها هم از مردم تهی.فقط درسایبان تراکتور ها با ورق آهن های موجدار،که نقره ای بودند و میدرخشیدند،جنب و جوش به چشم میخورد و با فلز سوخت و روغن زنده بود و دیکس ها و دستگاه های شخم زنی میدرخشیدند.تراکتور ها چراغ های درخشان داشتند زیرا برای تراکتور شب و روز معنی ندارد.دیسک ها شب ها دل خاک را می شکافند و در نور افتاب میدرخشند.هنگامی که اسبی از کار می ایستد آغل زندگی و جنب و جوش هم از میان می رود،نفس کشیدن و گرمی وجود دارد،پا ها روی کاه ها حرکت میکنند،آرواره ها علف خشک میجوند و گوش ها و چشم ها زنده اند.اما وقتی موتور تراکتور خاموش میشود تراکتور مرده ای است عین همان سنگ معدنی که خود از آن ساخته شده.گرمی از میان میرود،عین همان گرمی که از جسد یک ادم مرده رخت بر میبندد.بعد آن درهایی که از ورق موجدار دار ساخته شده اند بسته میشوند و آن ادمی که تراکتور را میراند با اتوموبیل به شهر و خانه اش میرود که شاید سی کیلومتر و اندی دورتر از محل کارش باشد و هیچ نیازی ندارد تا چند روز یا چند هفته و یا حتی چند ماه به آنجا برگردد،زیرا تراکتور مرده است.
...
در وجود راننده تراکتور نفرتی پدید می آید که فقط در وجود بیگانه ای جان میگیرد که درک و تفاهم اندکی دارد و فاقد رابطه است.زیرا نیترات یا فسفات یا رشته های دراز پنبه،رمین نیست کربن و نمک و آب و کلسیم هم انسان نیست.انسان همه این ها ولی خیلی بالاتر و بیشتر از این هاست.و زمین هم از عنصری که هنگام تجزیه به دست می دهد بیشتر است.انسانی که از ساخت شیمیایی خود بیشتر و بالاتر است،برزمین راه میرود...به خاطر یک سنگ...دست های خیش را برای گذشتن از ناهمواری های زمین خم میکند،بر زمین زانو میزند تا غذا بخورد.
انسانی که از عناصر تشکیل دهنده خود بالاتر است زمینی را میشناسد که از تجربه خود بیشتر و بالاتر است.اما انسان ماشینی که تراکتور مرده را بر زمینی میراند که نه دوستش دارد و نه آن را میشناسد و جز شیمی چیزی نمیداند،از خودش و از زمین بیزار است،هنگامی که در های فلزی موج دار بسته شدند به خانه اش میرود و خانه اش زمین نیست!!
خوشه های خشم
جان اشتاین بک
صفحه157/158