نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچهگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چراکه تو دیگر مُردهای.
چراکه تو دیگر مُردهای
همچون تمامی مردگان زمین.
همچون همه آن مردگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچکس بازت نمیشناسد، نه...
اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را
کمالِ پختهگیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که مینالند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
***********
برو ایگناسیو
به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور
بخسب، پرواز کن، بیارام، دریا نیز میمیرد...
عاشق شاملو، لورکا و آرسنال...
آخرین حضور 9 ماه 5 روز قبل
عضویت از 9 سال 6 ماه قبل