مطلب ارسالی کاربران
آرتیست
بیشتر مربیان در وقتهای اضافهی مسابقات بین المللی زجر میکشند.دادن دستورات از کنار زمین اصلا ساده نیست و درون زمین اتفاقاتی میافتد که هیچ کاری دربارهشان نمیتوانید انجام دهید.زمان به سرعت میگذرد و بعد تکهای کاغذ رد و بدل میشود.روی آن،نام پنالتی زنهای احتمالی نوشته شده که آمادهی این ضربات هستند.
نوشتن این لیست کار سختی نیست،مشکل از آنجایی رقم میخورد که داور سوت پایان بازی را میزند و مربی نمیتواند پنج مردش را پیدا کند.بعضی سر باز میزنند.بعضی جلو میآیند و درخواست اجازه پنالتی زدن میکنند در حالی که مناسب این کار نیستند و کسی هم جرات نمیکند به آنها بگوید که صبر کنید،شاید به ضربات تکی رسیدیم و نوبت شما خواهد رسید.آرامش داشتن در چنین شرایطی اصلا آسان نیست.مگر اینکه وینسنته دلبوسکه باشید.
نیمه نهایی یورو ۲۰۱۲ و اسپانیا بازی را با تساوی مقابل پرتغال تمام کرده بود.مربی تصمیماش را گرفته بود و میدانست که چه کسانی قرار است پنالتی بزنند بعد اینیستا را دید که جلو آمد و گفت:《آقا،من میخوام یک پنالتی بزنم...》دلبوسکه باور نمیکرد.نه او و نه بازیکنان نمیتوانستند بهیاد بیاورند که آندرس روزی پشت یک پنالتی ایستاده باشند.این ضربات معمولا به کسانی میرسد که میتوانند توپ را محکم بزنند و یا بازیکنان خونسردی که هرگز عصبی نمیشوند.شخصیتهایی یخی مثل تک تیراندازها،دقیقا کسانی مقابل افرادی با شمایل فرشتهوار آندرس:ساکت،خجالتی،که به ندرت پشت ضربههای آزاد میایستند و قطعا بدون تاریخچهی ایستادن و گفتن که:من میخوام پنالتی بزنم!مخصوصا در زمانهای ریسک و خطر و اضطراب،مثل آن شب در دونتسک اوکراین.
اینیستا به یاد میآورد:《بدترین اتفاق حرفی که به مربی زدم نبود،پشت من سرجیو راموس آمد و همان حرفها را تکرار کرد:آقا من هم میخوام یک پنالتی بزنم....》
دلبوسکه خشکش زده بود؛میدانست که راموس پنالتی را هم کمی 《متفاوت》میزند.آخرین پنالتی را چند هفتهی قبل مقابل بایرن مونیخ در نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا کیلومترها بالای دروازه زده بود.حالا در مرگ و زندگی رویای بُردِ دوبارهی یورو برای اسپانیا،آندرس و سرجیو،دو مردی که دلبوسکه انتظارش را نداشت،قدم جلو گذاشته بودند.
گفت:《باشه بزنید》.
دلبوسکه میگوید:《در حقیقت همهی پنالتی زنها خودشان درخواست کرده بودند.》اگر بازیکنی خودش آمادهی زدن پنالتی است،خیلی منطقی نیست که جواب رد به او بدهید.چون به حد کافی احساس اعتماد به نفس میکند که جلو بیاید و این درخواست را مطرح کند.مخصوصا اگر او کسی مثل اینیستا باشد:جدی،با گذشت،بدون کوچکترین وجود دیوانگی و خود نمایی در او.حتی با وجود اینکه هیچ کس آخرین پنالتی که برای بارسلونا یا اسپانیا زده بود را بهیاد نمیآورد.》
یوردی مسالِس،یکی از هم تیمیهای قدیمی آندرس در لاماسیا با خنده میگوید:《آخرین پنالتی که از آندرس یادم میآید در تیم نوجوانان بود،۱۷ سالگی!》اما مسالِس با دیدن اینیستا که سمت محوطهی جریمه میرفت از شوک به ترس رسید،اونجا چه کار میکنه؟از کی پنالتی میزنه؟و او هم مثل بقیه،چیزی را فراموش کرده بود،چیزی که باعث شد آندرس جلو برود و درخواست پنالتی کند:او در اولین بازی خود برای بارسلونا،در جام کاتالونیا مقابل تِرِسا به میدان رفت و اولین پنالتیاش را هم زد.آن روز هجدهسال داشت و پنالتی را هم... از دست داد.
خب دقیقا آن را از دست نداد،دروازهبان حریف،خوزه مورالِس آن را درشب بارانی مِی ۲۰۰۲ مهار کرد.بارسلونا که با آمدن خوان گاسپارت به عنواک رئیس جدید باشگاهی در حال بازسازی بود،آن فینال را در پنالتیها باخت.و اینیستا یکی از بازیکنانی بود که از فاصله ۱۲ یاردی توپش را وارد دروازه نکرد.ژاوی که بازیکنی قدیمیتر و حالا رهبر شده بود و آماده بود تا در شرایط سخت به کمک همتیمیها برود،سعی کرد آندرس را آرام کند:《نگران نباش آندرس.هر کسی میتونه پنالتی خراب کنه.غیر از بازیکنی که اصلا پنالتی نمیزند.》اینیستا اصلا حرفهای ژاوی را نشنید،حرف چارلی رکساچ که مربی بود را هم همینطور.مردی که حاضر بود نتیجه را فدای فوتبال و آینده کند،فشار را پایین بیاورد و به خاطر یک باخت مسئله ایجاد نکند.در عوض آندرس به خانه رفت و گریست.نه پدرش خوزه آنتونیو توانست آرامش کند و نه مادرش ماری.هنوز هم آن را به یاد میآورد.همچنین به یاد میآورد که چطور از آن وضعیت خلاص شد.
یک دهه بعد،سال ۲۰۱۲ اینیستا مطمئن بود که میتواند و سراغ دلبوسکه رفت.مسالِس که در خانهاش توی بارسلون نشسته بود دستها را از حیرت روی سرش گذاشت و گفت:《ببین پدر،ببین کی میخواد پنالتی بزنه!》و هیچ کدامشان باور نمیکردند.
در دونتسک مادرش ماری،خواهرش ماریبل و نامزد خواهرش خوانمی در ورزشگاه بودند.اما وقتی نیمه نهایی مقابل پرتغالِ کریستیانو رونالدو با نتیجهی مساوی ۰-۰ به وقتهای اضافه کشید،ماری و ماریبل استادیوم را ترک کردند.دیگر نمیتوانستند این فشار را تحمل کنند.احتمالا به خاطر این جملهی معروف:《قلب نمیتواند چیزی را که چشم نمیبیند،حس کند.》حالا وقتش بود که این ضربالمثل را امتحان کنند.معلوم شد که خیلی هم درست نیست.
خوانمی هم عصبی بود ولی از صندلیاش تکان نخورد:《داشتم سکته میکردم ولی نمیتوانستم نگاه نکنم،حتی اگر میباختیم.》پس ایستاد و بازی را تماشا کرد.به ماری و ماریبل گفت:《شما دارین میرید؟من میخوام ببینم.شاید هرگز چنین پنالتیهایی تو زندگیمون نبینیم.》
خوزه آنتونیو کجا بود؟پدر اینیستا از هواپیما متنفر است.معمولا برای بازیها سفر نمیکند.اوکراین برایش خیلی دور بود و برای همین تصمیم گرفت که در خانه بماند و به تنهایی رنج بکشد.خودش هم اینطور ترجیح میدهد،طوری که کسی متوجهاش نباشد.او هم نمیتوانست فشار را تحمل کند.وقت اضافه تمام شد و نوبت به پنالتیها رسید.خوزه آنتونیو تلویزیون را خاموش کرد،از خانه بیرون رفت تا در فوِئنتالبیا قدمی بزند.البته که بدون تلفن همراهش.خودش را از همه چیز دور کرد.نمیدانست که در گوشهی دیگر اروپا چه اتفاقی در حال رخ دادن است.امید و انتظار،ترسِ یک طرفدار اسپانیا او را تسخیر کرده بود.چه در استادیوم هستید یا قدم زنان در فوِئنتالبیا،فشار یک جور است.
آندرس پنالتی دوم را زد.اولی را یک متخصص،ژابی آلونسو زد.همیشه اولین و آخرین باید بهترین پنالتی زنها باشند،اطمینان در حساسترین مواقع.آندرس آلونسو را نگاه کرد که از میانهی میدان سراغ محوطهی جریمه میرفت.بازو در بازوی هی تیمیها داشت،بین خسوس ناواس و سرجیو بوسکتس.آلونسو سمت چپ زد و روی پاتریسیو ضربه را مهار کرد.حتی بهترینها هم خراب میکنند.
اولین پنالتی زن پرتغال،ژائو موتینیو هم توپش را خراب کرد.کاسیاس مثل همیشه خوب کار کرد و توپ را سمتِ راستِ خودش گرفت.
بعد نوبت آندرس رسید.لحظهی آندرس.با ته ریش چهرهاش جدیتر شده بود،مصمم،تمام افکارش روی ضربه.در مسیر از کنار موتینیو عبور کرد و حتی او را ندید،انگار که مرتغالی نامرئی است.توپ را که ۱۵ متر بیرون محوطهی جریمه بود برداشت و طرف نقطهی پنالتی رفت.شاید شش ثانیه،کاسیاس به زمین خیره شد.نمیتوانست نگاه کند.روی سکوها،خوانمی میتوانست:《این اولین پنالتی بود که میدیدم آندرس بزند و با خودم فکر میکردم یا مادر مقدس،اگه خراب کنه چی؟》
در فوِئنتالبیا،خوزه آنتونیو حتی نمیدانست که پسرش قرار است پنالتی بزند،که برای سلامتیاش هم بهتر بود.ماری و ماریبل هم نمیدانستند.هیچ کس در خانوادهی اینیستا خبر نداشت.فقط خوانمی.خواهر و مادرش سکوها را ترک کرده بودند و خبر را از دوست ماریبل،آریان میگرفتند.آریان گفت:《آندرس قراره پنالتی بزنه.آره!یه پنالتی!》
مسالِس با حیرت به تلویزیون خیره بود.گزارشگرها هم توضیحی نداشتند،کسی آندرس پنالتیزن را ندیده بود.
آندرس توپ را روی نقطه پنالتی گذاشت،نرم و بی احساس.سرش را بلند کرد و به روی پاتریسیو خیره شد و چند قدمی عقب رفت.آنقدر عقب رفت که از محوطه خارج شد،انگار که میخواست کلا بیخیال شود.بعد در دو و نیم ثانیه،به کودکیاش سفر کرد.
《بله،درسته.درست مثل پنالتیِ بروِنت زدم،نه؟》بعد کمی ساکت میشود و ادامه میدهد:《تا حالا بهش فکر نکرده بودم.متوجهاش نشده بودم.》
ولی این دو دقیقا عین هم بودند:همان حرکات،همان حالت،همان دورخیز گویی این شانزده سال هرگز سپری نشده بود.هیچ تضادی بین این دو وجود نداشت.در استادیوم کوچک آرِکس دِ برونت با چمن مصنوعیاش،آندرس لباس سفیدی به تن داشت و شمارهی پنج و نامش پشت آن نقش بسته بود.حالا در استادیوم عظیم و هنری دونباس آرنای دونتسک،با چمن بی نقصاش،پیراهن قرمز اسپانیا و شمارهی ۶ و باز هم نام اینیستا پشت آن و یک ستاره روی سینه آن:قهرمان جهان.منهای این تفاوتها،همه چیز دقیقا مثل گذشته بود.آرام،متمرکز و دقیق،درست سمتِ چپ دروازهبان.نه خیلی نزدیک به تیر دروازه،ولی به اندازهی کافی دور از دست دروازهبان تا وارد دروازه شود.حتی خوشحالی آندرس هم مثل گذشته بود،پیراهنی که برای اندام نحیفش بزرگی میکرد و دست راستش را طرف هم تیمیها گرفت و بعد همه رویش پریدند و دیگر نمیتوانستیم او را ببینیم.در اوکراین هم دست راستش را مشت کرد و بعد از شکستِ روی پاتریسیو خوشحالی کرد.اسپانیا ۱-۰ جلو افتاد.
خوانمی میگوید:《وقتی آندرس گلزنی کرد،برگشتم سمت طرفداران پرتغالی تا خوشحالی کنم،اما بلافاصله به خودم گفتم مراقب باش،هنوز نتیجه مشخص نشده!اگر آنها ببرند،زنده زنده میخورنت!》با وجودِ نیاز به خوشحالی در وجودش،خوانمی خودش را نگه داشت:《اما نترسیده بودم.تنها نشسته بودم و داستم پنالتیها را تماشا میکردم.امکان نداشت که جلوی چشمهایم را بگیرم.》
خوانمی گلی را که ماری،ماریبل و خوزه آنتونیو از دست دادند را دید.سارا کاربونرو هم آن را ندید.سارا کنار زمین به عنوان خبرنگار شبکهی تله۵ ایستاده بود و بازی را برای اسپانیا گزارش میکرد.او اتفاقا همسر کاسیاس هم هست.
بعد از بازی از اندرس پرسید:《اصلا فکر میکردی که روزی پنالتی بزنی؟یا این مورد رو همیشه مربی تعیین میکنه؟ایا میخواستی که امشب یک پنالتی بزنی؟》تیم ملی در مسیر رسیدن به سومین جامِ متوالی بود و دومین فینالِ اروپاییشان.از وین به کیِف،با یک توقف در ژوهانسبورگ.آندرس،مثل همیشه با چهرهای آرام،اما مضطرب به سارا نگاه کرد،سرش را با خجالت کمی پایین گرفت و گفت:《در حقیقت، امشب من دومین ضربه را زدم.آخرِ بازی ما تصمیم گرفتیم که چه کسانی ضربات را بزنند و خوشبختانه همه چیز خوب تمام شد.》
متانت پاسخ آندرس،نمیتوانست از حیرت در این سوالِ عجیب کم کند.سارا که فهمیده بود چه گافی داده است،میدانست که چه پیش خواهد آمد:《متشکرم آندرس.و راستی آندرس،فردا پنالتیات در همهی شبکههای اجتماعی خواهد بود.آنقدر استرس داشتم که نمیدانم داشتم به چی فکر میکردم...》
سارا استرس داشت ولی آندرس نه.نه قبل از ضربه،نه هنگام آن و نه بعد از آن.فقط خودش میدانست که قرار است این ضربه را بزند و احتمالا حدس زده بود که پدر، مادر و خواهرش حتی نگاه هم نمیکنند.حتی شاید با خودش هم فکر کرده که همتیمیهای قدیمیاش هم با حیرت به تلویزیونها خیره شدهاند وقتی رفیقشان را پشت توپ دیدهاند.
آندرس خوشحال از اینکه توانسته روی پاتریسیو را غافلگیر کند میگوید:《همیشه در زندگی لحظاتی هستند که باید مسئولیت را قبول کنید و خب،من همین کار را کردم.بیشتر از همیشه.》و همهی کسانی که او را میشناسند،هیچ کدام انتظار زدن یک پنالتی را از او نداشتند،چه برسد به گل کردنش.
از آن شب،آندرس هنوز حتی یک پنالتی هم نزده است.
آندرس اینیستا؛هنرمند - فصل هفدهم؛۱۲ یاردی