نمی دانم کدام از خدا بی خبری حس پیشگویی اش گل کرده بود چند سال قبل از بدنیا آمدن سپهسالار سنگرِ باشگاهی که برای آن سرودی ترتیب می داد، با این جمله تمام کرد: «به مانند یک برادر با وفا».
بهار 1981 بود و فروشنده ای پیر و فرتوت که از دیدن شخصی که در آستانه ی چشیدن طعم بی مانند مادری بود، ظهور یک ستاره از ژن مستطیل سبز را پیش بینی کرد، پیش بینی که به مذاق آن مادر خوش نیامده بود. حکایت آن قهرمان از باسک به مادرید نقل مکان کرد تا از سرزمینی که مهد اساطیر کهکشانی که در قلب های سفید شکل گرفته بود با بال های جادویی اش شروع به اوج گیری کند.
حالا نوبت شروع داستان آن قهرمان بود. از تقدیری که مانند زنجیر بر مچ پای بودو ایلگنر بسته شده بود تا درهایی که برای ورود به سنگر پر پیچ خم مادرید برای آن جوان مظلوم باز شده بودند، از سنگری بدون زخم مقابل دسته خفاش ها تا 22 دقیقه ی جادویی در کنار قهرمانان گلاسکو، از مستطیل سبزی که تبدیل شده بود به صحنه ی تئاتر تا هنرنمایی دستان یک مرد جوان، از ظاهری خجالتی تا انقلابی بزرگ در دنیای فوتبال، از حال و هوایی متشنج تا تئاتر رویاها، از طبیعت درنده ی مطبوعات تا فرهنگ کمال گرایانه ی شبکه های اجتماعی، از قهرمانی برازنده تا ایکر کسیاس فرناندز.
قدم هایی باطمانینه، میدانی برای هماوردی منحصر به فرد، دستانی برای نوازش تیرک دروازه اش، هنری منحصر به فرد از ذهنی که نبوغ را در پروازهایش به بار می آورد. یک دنیا اسطوره ای که با اسکناس های پرز در برنابئو سری توی سر ها در می آوردند اما این یکی حتی شندر غازی هم برای آن از جیب نزده بودند.از دوازده سال مخوف که و قهرمانانی که نوبت به نوبت کلام به خداحافظی می بردند تا تبدیل شدن به تنها بازمانده ی رویای تحقق یافته ی گلاسکو. 12 سال طعم ناآشنایِ حسرت برای مردمانی که تنها دلخوشیشان دستان پاک و زبردست قدیسشان بود که هر بار با سکوت میلیون ها بیینده و چشمانی که از حدقه بیرون زده بود مواجه می شد.
هنوز شمع های تولد 12 سالگی این کابوس خاموش نشده بودند که روح و جان سمبل پاکی و قداست مستطیل سبز در ضربه سر معجزه ای وروجک مادریدی ظاهر شد. تمام شد. بالاخره جام با طعم دستان مقدسمان به آسمان رفت و فریاد هایی که زمین لرزه ای برای جهان فوتبال بود.
داستان را ورق زدم و با چشمانی مبهوت صفحه آخر آن را با صدایی لرزان خواندم: آن ستاره که مثل آهن ربا تماشاگران و هوادارانش را به دیدن بازی به صفحه ی تلوزیونشان می چسباند به درهای خروج سوق داده شد. آن شاهکار ایده آل تا دیگر بارمانده ای از فینال رویایی نمانده بود تا خاطره ی آن گل میخکوب کننده را تعریف کند.
زمان با روی بی رحمیش به پیشواز برنابئو فراموش کار آمده بود. آن اشک هایی معذب کننده و آن کنفرانس مطبوعاتی لعنتی،آن دنیای احساسات که در پشت لبخند های قلابیش مخفی شده بود. آن ظهر درناک و جهنمی که زاییده ی خودمان بود.آن جنبه ی وحشتناکی که از خودمان بود و با دو چشمانمان مشاهده اش کردیم. آن مردی که رفت اما قلبش ماند. آن دنیای بی تفاوت و آن پیام استخوان شکن.
ایکر رفت. دوباره همان قلب های شکسته که نادم از بلایی هستند که خودشان آن را خلق کردند. همان انقلاب بزرگی که عمری 25 ساله داشت. همان بی مهری هایی که ما را از دیدن سنگری امن و مطمئن سلب کرد.
داستان کاسیاس و رئال مادرید پایانی مشابه با دیگر داستان های عاشقانه داشت که دیگر تبدیل به جنبه ای بزرگ از یک کلیشه شدند. کاسیاس به معشوقش خیانت نکرد اما شاهد روی بی رحمانه ی آن بود. سنبل قداست در آخر با چهره ای مظلومانه و ظاهری خجالتی که از کسی شکایت نکرد و بار سنگینی بر دوش کسی نگذاشت به داستانش در مادرید پایان داد. داستان کاسیاس حکم قصه ای شکوهمند از وفاداری را دارد که به سادگی هر چه تمام تر می شود آغازش را در بردارنده ی واکنش هایی دانست که در گذر زمان نه تنها فراموش نمی شوند بلکه از شدت شگفت انگیز بودن آن ذره ای کاسته نمی شود اما پایان بندی اش همچون دریایی از احساسات تلخ می ماند. دوست دارم روزی پا برهنه روی چمن های برج ایفل با یک دوست فوتبال بازی کنم و. چه رویایی اگر آن دوست ایکر باشد. دوستی به مانند یک برادر با وفا.