الدورادو Milanسخن عشق جز اشارت نیست /عشق در بند استعارت نیست
دل شناسد که چیست جوهر عشق /عقل را ذرهای بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق /عشق از عالم عبارت نیست
هر که را دل ز عشق گشت خراب /بعد از آن هرگزش عمارت نیست
عشق بستان و خویشتن بفروش /که نکوتر ازین تجارت نیست
گر شود فوت لحظهای بی عشق /هرگز آن لحظه را کفارت نیست
دل خود را ز گور نفس برآر/که دلت را جز این زیارت نیست
تن خود را به خون دیده بشوی /که تنت را جز این طهارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک/سوی او زهرهی اشارت نیست
دل شوریدگان چو غارت کرد/بانگ بر زد که جای غارت نیست
تن در این کار در ده ای عطار/زانکه این کار ما حقارت نیست
عطار