"هر لحظه که نفس میکشم تیری بر قلب و سیلی ای بر عقل میخورد
گویا که من نباید در این دنیا باشم ، و هر یک از این شکنجه ها ی ظالمانه گویا ندایی دلسوزانه به من میدهند که تو اینجا چکار میکنی؟!"
بحث سر اعتراف من بود ، شب هنگام پلیس در خانه ما را مودبانه نزد!
همان لحظه بود که ترس مرا تصرف کرد ، این پلیس وحشی دستان مرا با دستبند بست و چشمانم را با پارچه ای گره زد تا دیدگانم جز سیاهی نبیند.
بعد از گذر مدتی مرا روی یک صندلی نشاندند و پارچه را باز کردند .
من که به شدت عصبانی شده بودم سرشان فریاد زدم و گفتم شما قانون را زیر پا گذاشتید
اصلا میخواهم کارت شناسایی شما را ببینم!
پلیس که با نگاهی مرموزانه و گویا دیوانه کننده که نمیدانم چرا این حس را از او داشتم دست در جیب کرد در حالی که لبخندی غم الود بر صورت داشت
کارت را رو به روی چشمانم گرفت :
فرشته ی مرگ بر تو سلام میکند!
پس از خواندن این متن بیهوش شدم و گویا در همان اتاق که بودم ان پلیس در اتاق را باز کرد و صحنه ای بس عجیب مقابل چشمانم نمایان شد که مستان در برابر دیدن ان صحنه هشیار و هشیاران در برابر دیدن ان مست میشدند.
نوازندگان دست از نواختن میکشیدند و مادران فرزندان را رها کرده و مانند موریانه به کنجی پناه میبردند.
این صحنه ، به مانند مسیر باتلاقی یا باتلاق مسیری ، اه خدای من چه میگویم بسیار عجیب که عقل از سرم ربود و با دهانی باز و خشک شده در حالی که دور و برم را نگاه میکردم ناگهان دیدم پلیس کنار من شبیه یک ادم کریه و زشت شده بود و بار دیگر از هوش رفتم!
حس عجیبی بود گویا هر بار که از هوش میرفتم از نردبانی بالا برده میشدم که در برابر عجایب ان احساس عجز میکردم.
پس از هشیاری مجدد این بار دیدم که ان پلیس که دیگر واقعا ایمان پیدا کردم که فرشته مرگ بود مرا در یکاتاق سیاه حبس کرده در صورتی که خود نیز سیاه بود و جز چشمان سفیدش رنگ دیگری معلوم نبود!
سوالات شروع شد:
تو خیلی احمقی میدانستی؟ خواستم جوابی بدم اما از درون
گویا اجزای بدنم شروع به شورش علیه من کردند!
ناگهان دیدم چشمانم به سمت درونم رفته تا به اجزای دیگر بدنم کمک کند تا این شورش به پیروزی برسد
ناگاه خودم را دیدم که در قلعه قلب خود بر تخت پادشاهی مغرورانه نشسته بودم که چشمم اولین تیر را بر چشمانم زد! و من کور شدم
حالا فقط صدا میشنیدم .
ارتش زبان نیز از راه رسید انقدر خشمگینانه حرکت کردند که گویا بیشترین ظلم به انها شده است!
سربازان اندکی که از من محافظت میکردند سرانجام با صدای ژنرال ارتش زبان که گفت روح شاه مرد از بین رفتند .
ناگاه صدایی بس هولناک رسید
ارتش عقل حرکت کرد آنچنان کوبنده که گویا زلزله ای خشمناک به سمت من می اید.
من که هنوز بر تخت شاهی قلب تکیه داده بودم ناگاه به یاد قلب خود افتادم چرا او مرا رها نکرده است؟
باز بیهوش شدم!
در کنار رودخانه ای افتاده بودم و بیدار شدم ، امپراتور قلب ها را دیدم که بر من درود فرستاد
چهره زیبایش من را مست خود کرد ، سپس از جای برخواسته و ناخوداگاه بر او تعظیم کردم .
ارام رو به رویم نشست و گفت : چرا در طول این شورش ترسیدی؟
به او گفتم : میخواستند مرا بکشند چرا نباید میترسیدم؟!
قلب گفت: تو اکنون مرده ای! عقلت رفت ، چشمانت رفت
و من نیز از تو بیرون امدم اما رهایت نکردم
من که این جمله را شنیدم گویا تبدیل به مجسمه شدم
قلب یک قدم دیگر نزدیک تر امد و مقابلم نشست دستان مرا گرفت و روی قلب خود گذاشت.
سوزش ان به قدری شدید بود که دستم را خاکستر کرد!
سپس برخواست و پشت به من کرد و گفت
:" مرا به نزد طبیب طبیبان ببر ، بگو مرهم این درد جز با شرابت درمان نمیگردد "
ناگهان دیدم در صحنه شورش بار دیگر قرار گرفته ام و هنوز روی تخت قلب نشسته بودم .
ارتش عقل به سویم نزدیک تر و نزدیک تر میشد و سربازان زبان نیز وحشیانه برای گرفتن انتقام سویم امدند .
که تخت قلب من بار دیگر ندا داد : بگو ای طبیب طبیبان مرهم این درد جز با شرابت کاسته نمیشود.
من که نه دیگر عقل داشتم و نه زبان تا این حرف را بگویم .
با احساسی سراسر عجز به قلب فهماندم که چطور این حرف را بگویم در حالی که عقل و زبان علیه من شورش کرده اند؟!
قلب ندا داد علیه من شورش کن!
و من با سوز عجیب شمشیر را بر قلب فرو کردم
قلب اشکی ریخت و من او را در اغوش گرفتم
ناگاه دیدم زبان و عقل که بالای سرم ایستاده بودند به رحم امدند و زانو زدند و همه یک صدا شدیم:
" ای طبیب طبیبان مرهم این درد جز با شرابت کاسته نمیشود"
اندکی بعد
چشم گریست
عقل بر من تعظیم کرد
زبان خوابید
و قلب فرزندی دنیا اورد که مانند نوزادان معصوم بود
ناگاه دیدم داخل همان اتاقم که فرشته مرگ در را زده بود قرار داشتم
در همچنان باز بود
به لب پنجره رفتم و اهی کشیدم و
افتاب طلوع کرده بود
دستم را روی قلبم گذاشتم و دیدم
نوزادی درونم قطعه موسیقی پاکی را میخواند.
✍نوشته اینجانب