سرصبح برا ملاقات صدایش زدند..وقت ملاقات نبود ولی تیم بخاطر شوقی که داشت با نفوذ خود این ملاقات را ترتیب داده بود.
ریموند که به نزدیکی او رسید تیم وی را در آغوش گرفت.
تیم: ری،خبر خوبی برات دارم،تقریبا دو هفته ای میشه که از دختری خواستگاری کردم،امروز جواب مثبت گرفتم و دوماه دیگه عروسیمونه.
ریموند حرفی نزد،دستش را روی چانه اش گذاشت و به حالت عجیبی شروع به فکر کردن کرده بود
تیم: ری نمیخوای بهم تبریک بگی؟ تو ساقدوش منی رفیق
ریموند: چه چیز عروسی کردن رو باید تبریک گفت؟؟
عشق دروغ بزرگیه که آدما بخاطر ادامه نسل به خورد همدیگه میدن..
تیم جا خورده بود..ذره ای احتمال چنین برخوردی رو نمیداد،بیشتر از هرکسی ریموند را میشناخت و میدانست او برای مردم ارزشی قائل نیست
ولی فکرش را هم نمیکرد که حتی رفیق دوران بچگی و کسیکه همواره نزدیکش بوده هم جزو همان بی ارزش ها باشد.
با قلبی شکسته در حالی که ریموند همچنان حرف میزد بلند شد و بدون خداحافظی رفت.
دوماه بعد کارت عروسی تیم به دست ریموند رسید ولی غرورش اجازه حضور در مراسم را به او نمیداد..
فکر میکرد تیم یک روز مانده به مراسم شخصا به دنبالش می آید و او را راضی میکند برای حضور در عروسی.
یکسال از تیم خبری نبود و نه او به ملاقات ریموند می آمد نه ریموند به او نامه ای مینوشت،در طول این دو سالی که از حبس ریموند میگذشت
او هیچ چیزی ننوشته بود و فقط تدریس میکرد.
آری چندباری به ملاقاتش آمده بود،از این گفته بود که صاحب مغازه کوچکی شده ولی اهداف بزرگ و دیوانه کننده ای در سر دارد.
زمان به سرعت طی شد،اخرین روز حبس ریموند هم گذشت.
جناب سرنی رییس زندان به وی پیشنهاد کار به عنوان معلم آزاد داده بود که ریموند دیگر شور و شوقی برایش نداشت
آری به دنبال او آمد و به خانه او رفتند،خانه ای مجلل و باشکوه..
صاحب چند خانه و چندین فروشگاه شده بود.
از ریموند خواست که فروشگاهی را به وی هدیه بدهد ولی ریموند نپذیرفت..
آری داستان این مدت را برای ریموند بازگو کرد و گفت که با تلاشش صاحب فروشگاه بزرگی شده و سپس با وصلت کردن از خانواده ثروتمند شهر
پشتوانه مالی زیادی پیدا کرده و رشد و پیشرفت صد ساله را یک شبه طی کرده بود..
او که خود را مدیون ریموند میدانست کلید یکی از خانه هایش را در جیب او گذاشت و گفت:
"این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم آقای معلم"
ریموند بعد از چندروز به دالا برگشت..دیگر کسی بعد از چهار سال نه او را به یاد داشت و نه رمان هایش را.
چنین فراموشی و طرد شدنی را فقط چندماه تحمل کرد سپس خانه اش را فروخت و مجددا به اکسر بازگشت.
در قطار برگشت دختری را دید..
موهای قرمز،چشمان کوچک و زیباییه بی نظیر صورتش نظر ریموند را به او جلب کرد.
لاغر بود و قد کوتاه و ریموند 39 ساله در برابر او درشت بنظر میرسید.
ریموند شروع به سخن گفتن کرد و دریافت که نام دخترک رزی ست و 23 ساله..
برای دیدن عمه ش به شمال رفته بود و به زادگاه اش اکسر برمیگشت.
ریموند در میان حرف های رزی متوجه شد که پدرش صاحب شیرینی فروشی اِپی در مرکز شهر است..
با رسیدن به اکسر از هم خداحافظی کرده و هرکدام راه خود را پی گرفتند.