به قدری حالم بد بود که قابل وصف نیست
فقط بهتره اینطور بگم که کل غم های دنیا اومد رو سرم !
نمیدونستم چطور خودمو اروم کنم
هر چی فریاد زدمتا سبکتر شمنشد!
تا اینکه یه هو یاد خدا افتادم
یاد تعریف هایی که ازش میکردن
مهربان ترینه
بزرگترینه
هر چی تو این هستی هست برا خداست ..
اصلا ته تهشه!
خلاصه
دیشب تصمیمگرفتم نخوابم ! (یعنی اصلا نمیتونستم بخوابم)
روی تختم نشستم و عین دیوانه ها زل زدم به اسمون
به ماه!
و شروع کردم تو دلم با خدا حرف زدن
اونقدر باهاش حرف زدم سرش فریاد کشیدم که
دیگه فقط اشک بود میومد
نزدیک ۲ ساعت خلاصه با خدا بودم!😔
و واقعا تو این مدت کم فهمیدم چقدر خدا بین ما غریب هست!
حس ارامشی که بعد از این ۲ ساعت داشتم
به قدری دیوانه کننده بود که خوابم برد!
و شاید باورتون نشه
که صبح با بوسه زیبای مادرم
رو پیشونیم
بیدار شدم!
بچه ها خدا خیلی خداست...
خدا خیلی بزرگه و من حس نکرده بودم واقعا