SHERLOCKمن و همصحبتی اهل ریا دورم باد/ از گرانان جهان رطل گران ما را بس
واعظان كین جلوه بر محراب و منبر میكنند/ چون به خلوت میروند آن كار دیگر میكنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری / كاین همه قلب و دغل در كار داور میكنند
مانه رندان ریایم و حریفان نفاق / آنكه او عالم سر است بدین حال گواست
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ كجاست دیر مغان و شراب ناب كجا؟
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم / به آنكه بر در میخانه بركشم عَلَمی
جام میگیرم و از اهل ریا دور شوم / یعنی از اهل جهان پاكدلی بگزینم
چاك خواهم زدن این دلق ریایی چكنم؟ / روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
دام سختست مگر یار شود لطف خدا / ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
دو نصیحت كنمت بشنو و صد گنج ببر / از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید / آفرین بر نفست باد كه خوش بردی بوی!
هر آب روی كه اندوختم ز دانش و دین / نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ / طریق رندی و عشق اختیار خواهم كرد
صوفی بیا كه خرقه سالوس بركشیم / وین نقش زرق را خط بطلان بسر كشیم
درویش را نباشد برگ سرای سلطان / ماییم و كهنه دلقی كآتش در آن توان زد
حافظ به حق قرآن كز شید و زرق باز آی / باشد كه گوی عیشی در این جهان توان زد
.
.