وقتی که با پل توی شهر قدم میزدم انگار که توی خواب بودم. هنوز نتونسته بودم بحث مبلغ قرارداد و امکانات رو هضم کنم. من فکر میکردم با ترک کارم و اومدن به فوتبال میزان درآمدم کم میشه، اما حالا با رقمی پنج برابر بیشتر مواجه شده بودم. چقدر این پول می تونست زندگی ما رو تغییر بده. میتونستم یه خونه بزرگ بخرم. میتونستم کوین رو به بهترین مدارس بفرستم و برای آماندا یه زندگی خوب فراهم کنم. آماندا توی زندگی با من خیلی سختی کشیده بود. ساعت های کاری زیاد و خستگی ها و بی حوصله گی هایی که هر وقت خونه میرفتم با من همراه بود. مشکلات مالی و قرض همیشه جزئی از زندگی مون بود و حالا من میتونستم از همه ی این سختی ها راحتش کنم.
غرق فکر بودم که پل با آرنج زد به پهلوم.
- هی مرد کجایی؟ با چشم باز خوابیدی؟
- چی؟ با منی؟
- غیر از تو همراه دیگه ای هم دارم؟
- نه ببخشید. حواسم نبود.
- حالا خیال بافی رو بذار کنار. برای یه سرخوشی اساسی آماده ای؟
به نگاهش خیره شدم. به طرف باری که اون طرف خیابون بود اشاره می کرد.
- ولی آخه ... فردا صبح.... تمرین داریم....
پل در حالیکه دستم رو میکشید گفت گور بابای تمرین.
پل آبجو سفارش داد. هنوز من درگیر مز مزه کردن بودم و نمیدونستم استفاده از الکل شب قبل اولین تمرین درست هست یا نه که پل لیوانش رو سر کشید و دومی رو سفارش داد. خواستم چیزی بهش بگم که سومی رو هم بالا رفت. حسابی تعجب کرده بودم. فهمیدم که حرفای من براش اهمیتی نداره.
بعد از یک ساعت پل حسابی مست شده بود. به ساعت نگاه کردم ساعت 1 شب بود. باید زود می خوابیدم اما مگر پل می تونست بیاد. به هر سختی بود کشون کشون به سمت خوابگاه بردمش. باز هزار زحمت روی تخت انداختمش رو خودم هم بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم.
صبح طبق عادت همیشگی ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شدم. وقت هایی که برای کار در معدن می رفتم این ساعت بیدار میشدم و تا چیزی می خوردم و راه می افتم و محل کارم میرسیدم ساعت هفت و نیم شده بود و کمی بعدش کار شروع میشد. سرگیجه شدیدی داشتم. برخلاف همیشه که ساعت 10 شب می خوابیدم، دیشب حدود ساعت دو خوابیده بودم و الان حسابی خوابم میومد. خواستم برم صورتم رو بشورم که سرم گیج رفت و خوردم به چراغ خواب کنار تخت پل و چراغ خواب افتاد رو صورتش. پل با فریاد بلندی بیدار شد.
- چی شده؟ باز زلزله اومده؟
- نه چراغ خواب افتاد روت
چند ثانیه مکث کرد و با چشمای قرمزش به من زل زد. انگار که بار اول بود که منو میدید. کم کم یادش افتاد که با یه تازه وارد هم اتاقی شده. نگاهی به ساعت روی میز انداخت و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:
- تو چرا این موقع صبح بیدار شدی؟
- از روی عادت. همیشه این موقع صبح بیدار می شدم و می رفتم سرکار.
انگار که چیز عجیبی بهش گفته باشم با تعجب زیاد بهم زل زد. خواستم چیزی بهش بگم اما سکوت کردم. یک لحظه خجالت کشیدم از شغل قبلیم بهش بگم. چند لحظه گذشت. پل در حالیکه چشماش بسته می شد گفت:
- بگیر بخواب تمرین ساعت یازده هست. سر و صدا هم نکن بذار بخوابم.
- باشه.
برگشتم به تخت. خواب از سرم پریده بود. زل زدم به سقف. یاد روزهای سرد زمستون افتادم که مجبور بودم صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشه برم سرکار. دسامبر سه سال گذشته یادم افتاد. هوا منفی 17 درجه بود. وقتی که با هزار مصیبت خودمو به محل کارم رسوندم احساس میکردم سلول های مغزم یخ زده. یک ساعت کنار آتیش نشستم تا یکم تنم گرم شد و تونستم برم سرکار. همیشه مجبور بودم سه تا جوراب روی هم بپوشم تا پاهام بی حس نشن. یادمه چند سال قبل یک بار اسمیت داخل برف گیر کرده بود. نزدیکی های معدن مچ پاش پیچ خورده بود و نتونسته بود خودش رو برسونه به ما. شانس آورده بود که اون روز دیوید دیر کرده بود و موقع اومدن متوجه وضعیت اسمیت شده بود. اگر دیوید در نمی کرد حتما اسمیت همون جا یخ میزد.
اسمیت.... اسمیت...
هنوز هم اون اتفاق یادم نرفته بود. اون انفجار وحشتناک. هنوز گریه های ویلیام توی گوشم بود و بعد نگاه نفرت بارش به من ...
ادامه دارد....
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت اول
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت دوم
آخرین شوت (یک داستان فوتبالی)| قسمت سوم