ی روز صبح بابا بزرگم بهم زنگ زد
گفت کلید باغ رو بهت میدم ی سر و گوشی به آب بده خودم وقت نمیکنم برم
منم قبول کردم
باغ سمت دماوند بود
یجای سردسیر و خوش آب و هوا تو شهر نبود تقریبا داهات بود و ی حیاط بزرگ داشت که پر درختای پرتقال بود بعد ی اتاق هم داشت
رفتم داخل فرش رو پهن کردم دیدم عه چقدر فرش مزخرفیه ۴۰۰ سال بود شسته نشده بود
حوصلم داشت سر میرفت تلویزیون رو روشن کردم زدم شبکه ۳ و اون تیتراژ معروف...
نقطه چین شروع شد
خیلی خوشحال شدم تخمه و پفک و... آوردم بخورم
اون قسمتی که جناب رییس پرونده ی ماهیا ببخشید مافیا رو به کارآگاه پشندی واگذار میکنه
خیلی هیجان انگیز بود
وقتی به اونجا رسید که کارآگاه پشندی اشتباهی راننده تاکسی رو با مامور مخفی رییس اشتباه گرفت و بهش حمله کرد تا تواناییشو بسنجه و ساعد شلیک کرد و خورده خاک های سقف ریخت روش از شدت هیجان ی کت بود هی اونو میپوشیدم میچرخیدم درمیاوردم
آخر ماجرا طوری داشت پیش میرفت که کارآگاه پشندی وسایلشو جمع کرد با ساعد برگرده قزوین گاو و گوسفند پرورش بده تا اینکه یهو طغیان کرد
اسلحه رو برداشت شلیک کرد سوار ماشین شد آژیر رو گذاشت حرکت کرد من از هیجان شروع کردم پریدن بالا پایین طوری که پام خورد پفک ریخت زمین
کارآگاه پشندی حمله کرد به سمبوسه فروشی و ساعد همونجا داشت سمبوسه میخورد و گفت قربان رییس گفته عملیات کنسله ولی کارآگاه بی اهمیت به ساعد گفت برو کنار به سمبوسه فروش تیراندازی کرد و باهاش درگیر شد
این سکانس خیلی منو هیجان زده کرد
بعدش سکانس آخر که کارآگاه پشندی تو اداره کشفیات نشسته بود رییس زنگ زد گفت من کی گفتم قتل عام راه بندازی و باید خرج زن و ۸ تا بچه ی سمبوسه فروش رو تا وقتی حالش کاملا خوب بشه بدی...
دیگه داشت خوابم میبرد خیلی خسته بودم
یهو ی صدایی اومد... حس کردم یکی پرید تو حیاط
دیدم اره ی دزد با جوراب زنونه اومده داخل
مردد بودم ولی رفتم سراغ بارونی و عینک دودی... مثل کارآگاه پشندی و ی اسلحه برداشتم (بابا بزرگم پلیس بازنشسته بود)
یهو خودمو تو آینه دیدم احساس ابهت میکردم ی لحظه رعد و برق زد انعکاس خودمو تو آینه با لباس معمولی دیدم بعد دوباره با اون پالتوی بارونی و عینک و اسلحه گفتم: واو احساس خوبی دارم تو واسه خودت ی پا کارآگاه پشندی هستی
عکس مرد عنکبوتی هم کنار آینه بود اون عکسش که تازه لباسش سیاه شده بود تو انعکاس آینه ولی لباسش همون آبی قرمز کلاسیک بود
حمله کردم به سمت دزد رو هوا و زمین تیر مینداختم به دزد گفتم وایساا وایساااا
بدونه محکم کوبوندم به سبدش بعد به سمتش تیراندازی کردم ولی لوله ی اسلحه کج بود خورد به پرتقال ها و همشون ریختن رو سرم خوردم زمین و دزد هم سریع چیدشون تو سبد
یهو احساس کردم خاک سقف داره میریزه تو سرم از خواب پریدم
اون لحظه ای که نقطه چین تموم شد انگاری به خواب رفته بودم
ی صدایی اومد...
احساس کردم یکی پرید تو باغ (حیاط)
رفتم دیدم آره ی خبری هست
به سراغ پالتوی بارونی و اسلحه رفتم میخواستم بگم تو واسه خودت یه پا کارآگاه پشندی هستی یهو یادم اومد ی خوابی دیدم!
اونم اینکه با اسلحه به سمت دزد تیراندازی کردم پرتقال ها از درخت افتاده پایین ریختن رو سرم و دزد همرو برده
همین شد که نظرم عوض با ی پیراهن معمولی رفتم از خر پشتی پریدم پایین
دزده برگشت بهم نگاه کرد
اسلحه درآورد
گفتم من خودم دزدم، سلام
دزد: سلام خب منم دزدم
خودم: ما با هم همکاریم چرا اسلحه میکشی
در ادامه افزودم منم اومدم گیلاس دزدیم
دزد: گیلاس؟ اینجا که فقط پرتقاله
خودم: اره حواسم نبود اومدم پرتقال دزدیم
در ادامه گفتم: من قبلا اینجا اومدم دزدی آشنایی کامل دارم میتونیم با هم شریک شیم
دزد: خب این پرتقالارو بذار تو سبد برم داخل ببینم چی دارن
خودم: شاید ی سر بریده اون تو باشه حالا برای ما دردسر درست نکن همین پرتقالارو بار بزنیم بریم به زندگیمون برسیم
دزد: از چی میترسی ما خودمون دزدیم
خودم: خیله خب بیا بریم تو
دزد: بیخیال شاید ی سر بریده اون تو باشه
خودم: بیا بریم داخل ببینیم چخبره شاید چیز گرانبهایی داشته باشن
دزد: غلط کردم پیشنهاد دادم بیا این پرتقالارو خودت ببر اصلا
ولی انقدر اصرار کردم که آخر اومد داخل
گفتش اینجا که جز بدرد بخوری نداره
اون تلویزیون که باید بزنی تو سرش تا آنتن بده این فرشم که آخرین بار قبل اختراع خمیر دندون شسته شده
ولی من گفتم میدونستی این فرش برای زمان ساسانیان هست و چند میلیارد قیمت داره؟
دزد: چرا چرت و پرت میگی؟ اصلا تو از کجا میدونی
خودم: مگه ندیدی روزنامه عکس این فرش رو گذاشته بود با تیتر دزدیده شد (از موزه) صاحب این باغ فرش رو دزدیده!
دزد: تو واسه خودت ی پا کارآگاه پشندی هستیا معما رو حل کردی
خودم: بیا این فرش رو لول کن ببر عوضش همه ی پرتقال ها مال من
دزد: خیلی مردی! این فرش عتیقه رو با چند تا پرتقال طاق زدی
وی در ادامه افزود: پس فرش رو من ببرم؟ پرتقال رو تو اصلا کل این باغ مال خودت خخخخ
خلاصه که فرش رو لول کرد برد و خداحافظی کردیم
منم ابروهامو میدادم بالا و به هوش بالای خودم می بالیدم
بعدا رفتن باغ دیدن فرش نیست!!
گفتن این فرش رو چیکار کردی این از کریم خان زند به ما رسیده بود!
من استرس گرفتم و تعجب کرده بودم گفتم من چمیدونم شاید دزد برده
گفتن پس این ۲ هفته چه غلطی میکردی اینجا ما تو رو گذاشتیم نگهبانی بدی
هی میزدن تو سر خودشون و افسوس میخوردن
همون دوران ی خبری اومد که ی فرش گرانبها از اجداد کریم خان زند دزدیده شده و سارق اونو به خارج از کشور با ی پول هنگفتی طاق زده و بعدش از ایران فرار کرده!
اون دزد الان ی آدم معروفی هست ولی نمیتونم اسم ببرم...
جزو ۵ مرد ثروتمند ایرانه