به نام خدا
"علی صفری" شاعر معاصر ایرانی متولد 1360 در تهران است. تحصیلات او ادبیات و آی تی و کارمند بانکداری الکترونیک است. نظر ایشان راجع به شعر تنها ارج نهادن به تغزل و سرودن غزل هایی است با ترکیباتی بدیع و ناب است.
از آثار او میتوان به «وقتی کنارت چای با عطرِ تو نوشیدم» اشاره کرد. |
در ادامه به گزیدهای از اشعار وی میپردازیم👇
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند!
در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نابرابر میکند...
حالت پیچیدهٔ مویش شبیهِ سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مُقدر میکند
آنقدر دلبسته ام بر دکمهٔ پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطّر میکند
رنگ مویش را تمام شهر می دانند، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر میکند
با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مؤمنین را هم شناگر میکند
دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هر کسی را دوست دارم زود شوهر میکند!
____________________________________________________
صبر کن دسته گل تازه به آب افتاده!
زندگی پشت سرت از تب و تاب افتاده
عاشقی با تو فقط دردسری زیبا بود
بی تو از صورت این عشق نقاب افتاده
تا تو بودی نفسم وام از این عشق گرفت
بعد تو کار به میدان حساب افتاده
قسمتم نیستی ای سینیِ میناکاری!
که منم کاسهٔ از رنگ و لعاب افتاده
در پیات میدَوم و کودکیام کفش به دست
و تو آن دسته گلِ تازه به آب افتاده...
_____________________________________________
خستهام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود دوستش از نامزدش دل بُرده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پروندهٔ جرم پسرش برخورده
خستهام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدرمادرِ خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهرِ طلاق
که پر از چشمِ بد و تهمتِ مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربارِ عروس
پسرش پیشِ زنش، بر سرِ او داده زده!
خستهام مثل زنی حامله که ماهِ نهم
دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است
مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است...
خسته مثل پدری گوشهٔ آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد، نوهاش سمت اتاقش نرود!
خستهام! کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است
شدم ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزهای، راهی مشهد شده است...
_______________________________________
سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغِ دیگری...
قسمتِ تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصهای که می رسد دست کلاغِ دیگری
بعد تو با هرکسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغِ دیگری
عشق، کورم کرد و بر دستم چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاقِ دیگری...
آنچه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
ماندهام عشق است یا ترس از فراقِ دیگری
طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغِ دیگری...
____________________________________________
گفتی از تکرار میترسی از عادت بیشتر
من به دوری قانعم از این ضمانت بیشتر؟!
قانعم حتی به کم، حتی بخواهی میروم
«عشق» اهمیت اگر دارد، «صلاحت» بیشتر
خواستم دیوانگی را در دلم پنهان کنم
عاقبت فهمیدی و کردی رعایت بیشتر
شب شبیه موی تو تاریک و بیپایان ولی
بین موهای تو و بختم شباهت بیشتر
خوب میدانستم از اول که سهمم نیستی
هر چه تنهایی مقصر بود، چشمت بیشتر
آمدم سوی تو تا تنهاییام کمتر شود
«واقعیت» تلخ بود امّا «قضاوت» بیشتر
من "شما" ماندم برایت تو کماکان "ماه جان"
دوستت دارم اگر چه با حماقت بیشتر...
_________________________________________________
دیر کردی بی وفا دیگر گذشت آب از سرم
دارم این دیوانگیها را به پایان میبرم
آمدی جانم به قربانت، به قدری دیر که
من به فکر عاشقی در یک جهان دیگرم
خاطرت آسوده، من اهل خیانت نیستم
بعد تو با خاطرات و یاد تو هم بسترم
از تو هر چیزی نوشتم شعرهایی خیس شد
چند خط باران فقط جا دادهام در دفترم
لحظه ای از دل نرفت آنکس که رفت از دیدهام
با امید دیدن تو فال حافظ میخرم
بودی و همراه تو تنهاییام پر رنگ شد
عاشقم کردی بدانم از خودم تنهاترم
عشق در چشمان من یک ابر باران جاگذاشت
از تو نامِ نازنینت مانده روی دخترم...
______________________________________________
بعدِ تو شعر و غزل از نفس افتاد عزیز
شدهام نعشکشِ شعر و پر از تکبیتم...
______________________________________________
شعرِ من خوبترین شعر جهان است اگر
آنچه را روی تو دیدهست زبان پخش کند...!
امیدوارم خوشتون اومده باشه :)
*پایان*