طبق معمول بابام راز بقا میدید
من تو آشپزخونه پیاز پوست می کندم
همینطور که اشک از چشمام میومد
بابام گفت بدددوووو بدوووووو
من با خودم گفتم حتما باز داره با زن خیالیش صحبت میکنه
بعد دیدم نه زن خیالیش همیشه زود میومد این هنوز داره داد میزنه
رفتم پیشش
گفتش: نگااا نگاااا ماره داره گوزنو قورت میده
دیدم آره مارِ داره گوزن غول پیکرو با شاخاش قورت میده!
انقدر جا خوردم گفتم این فتوشاپه
بابام: چی میگی نگاه کن اوه رفت پایین رفت پایینننن چقدر طول میکشه هضم شه یعنی؟
من: اوه! این غیر ممکنه اینا ساختگی هستن هزار بار گفتم پای این برنامه نشین
بابام: عه داری گریه میکنی خودت!
من: این بخاطر پیازه..
همینجور که به حرفام ادامه میدادم خور خورش در اومد با خودم گفتم این همین الان داشت داد و بیداد میکرد
چند روز بعد رفتم کویر گفتم به به چه سکوتی! اینجا دیگه خبری از راز بقا و تفنگ شکاری نیست
دراز کشیده بودم ستاره ها رو میشمردم
داشت خوابم میبرد
ی صدایی اومد.. ویییززززز
گفتم خدایا این چه صداییه؟!
ادامه دادم: شاید عمل لوزه هنوز اثرش هست گوشم سوت میکشه
بعد هی این صدا بلند تر میشد برگشتم دیدم ی مار گنده ۱۳ متر دهنشو باز کرده منو بخوره!!
خشکم زده بود اما در یک آن گلوشو گرفتم اونم گازم گرفت!
از درد فریاد زدم پریدم رو هوا
عقب عقب رفتم پاستیل ماری که تو جیبم بود درآوردم
مار های مختلفی بود با طعم: پرتقال، لیمو و...
جلو چشم ماره اینارو میخوردم که یعنی نگاه کن من تو رو میخورم
از ترس فرار کرد!!
ی مدت که گذشت زمان سربازی رسید اونجا سر میز شام یواشکی ۲ تا نوشابه ورداشتم فهمیدن برای جریمه گفتن از اینجا تا مرز باید سینه خیز بری!
من اول مقاومت کردم اما دیگه مجبور شدم
ولی...
خیلی سریع رفتم و برگشتم!
اونا تعجب کرده بودن گفتن مگه میشه حتما وسط راه نصفشو دوییدی سر همین ۳ روز به خدمتم اضافه کردن
خودم فهمیدم نیش مار روم تاثیر گذاشته تبدیل شدم به مرد ماری!!!