این ،یک بازتاب نیست
دیده ام،اقاقی ها را
آن خنکای نسیم فرازش
و روشنیِ چشم گشودن...
من شیطان را دیده ام
این،یک توهم نیست
آن ناهماهنگی در تراکم خطوط،نا آشنا
و تاریکی بامدادی
که به قرینه ی تنهایی می پیوست...
و شراره هایی از بخشش
بخششی که می پرستیدم
و اندیشه ای از جنس ترس
و برهوتی از نقش های برهنه تنفر
من شیطان را دیده ام
می دوید،بی مقصد
در کوچه های شهرتان
آخرین بار،کی بهار را دیدید؟
شکوفه ها،فرار را می شناسند
و باران،بر تن های پوسیده
یادگاری نمی نویسد...
آخرین بار،کی عشق را نوشتید؟
بر در دیوار های انتظار
بر انعکاس وارونه آینه های خانه ای
که سال هاست
بی چراغ مانده است...
می دوید،پر نفس
در همپایگی کوچ آن پرستوی های تلخ
به شمارش می افتند
نبض هایی،که با سقوط،هم خوابگی را
می نوازند،و دلهره وجودشان
از نطفه شان،زبانه می کشد
من شیطان را دیده ام
در غروبی،که سوزنده بود،سخت تر از شعله
و چهره هایی محو،در غبار
غبار زخم هایی که نگاشته اید
و این باور استوار
آخرین بار،کی صدای خرد شدن شاخه را
که از درون تابوت های سربلند
سر خم کرده بود
شنیده اید؟
و من،شیطان را دیده ام
و من،چیزی دیده ام
که شما،پنهان،درخشان
در بامدادی گرسنه
و غروبی گمشده، میان حرف هایتان
نگاه هایتان ،رازهایتان ،ترس هایتان، واژه هایتان
در نقطه وجودی تان
پنهان کرده اید
و من،شیطان را دیده ام.
#افکار یک تنها