روزی بود روزگاری بود .در زمان های قدیم ،چهار مرد فقیر ،کنار دیواری نشیته بودند و هر هر چهار نفر گرسنه بودند.یکی از آن ها عرب بود،دیگری ترک زبان ،مرد سوم رومی و چهارمین مرد فارس بود.
مردی از آن جا می گذشت .آن چهار نفر فقیر را دید ودلش به رحم امد .از حال و روزشان دانست که هر چهار تن گرسنه اند.یک درهم از جیب در آورد و به آن ها داد تا چیزی بخرند و بخورند و از گرسنگی رهایی یابند.
آن که فارس زبان بود ،گفت :بهتر است که با این یک درهم ،انگور بخریم و بخوریم که هم شیرین است و هم رفع گرسنگی می کندو هم خوشمزه است.
آن یکی دیگر ،عرب بد ،گفت:لا
من عنب خواهم ،نه انگور ای دغا
بین عرب و فارس دعوا در گرفت .ابن می گفت باید انگور بخریم وبخوریم و آن دیگری می گفت باید عنب بخریم وبخوریم .هیچ کدام نمی دانستند که عنب وانگور هر دو یک چیز است.
مرد ترک که دید آن ها با هم مجادله می کنند ،هر دو را به کناریزد و گفت :چه می گویید؟انگور و عنب کدام است؟ من ازوم(انگور در زبان ترکی)می خواهم و ازوم هم از عنب بهتر است هم از انگور.این بار سه نفری شروع به جدال کردند . فارس می گفت :فقط انگور نه چیز دیگر.و عرب می گفت:لالا......انگور لا....فقط عنب.وتر ک می گفت : یوخ .....یوخ(نه به زبان ترکی).....انگور و عنب یوخ.فقط ازوم.
رومی که ایستاده بود و بحث و جدال آن ها را تماشا می کرد ،پرید جلو ودر بینشان قرار گرفت وگفت:چرا دعوا می کنید ؟اینکه دعوا ندارد!من چیزی پیشنهاد می کنم که هم از انگورو هم از ازوم و هم از عنب بهتر باشد.دعوا را بگذارید کنار و برویم استافیل( انگور به زبان رومی)بخریم و بخوریم.
ان یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن ،خواهیم استافیل را
رومی بیچاره نمی دانست که استافیل هم همان انگور است .ان ها بدون آن که معنی آن کلمه هارا بدانند ،شروع به جنگ و دعوا کردند .
در تنازع ان نفر جنگی شدند
که ز سرّ نام ها غافل بدند
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل،وز دانش تهی
مردی از آن جا می گذشت و ان هارا در حال جنگ و دعوا دید .او اتفاقا مرد دانشمندی بود و به هر چهار زبان آشنایی داشت.وقتی علت جنگ آن ها را دانست و فهمید که بر سر چه موضوعی می جنگند ،در دل خندید وسپس به آن ها گفت:ای بیچاره ها،همدیگر را نکشید،ای احمق ها!چاره کار شما در دستان من است.من اختلاف شما را طوری حل می کنم که هر چهار نفرتان راضی و خرسند شوید.
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جمله تان را من می دهم
چونکه بسپارید دل را بی دغل
این درهم تان می کند چندین عمل
این درهم تان می شودچارالمراد
چار دشمن می شود یک زاتّحاد
آن چهار نفر پذیرفتند که مرد دانشمند ،از هر چهار نفرشان چیزی بخردبرای خوردن،به شرط آن که هر چهار نفر را راضی و خرسند کندومرد مرد یک در هم را گرفت و به راه افتاد.آن چهارنفر نیز در پی اش رفتند.به دکان میوه فروشی که رسیدند ،مرد دانشمند ،یک درهم را داد و انگور خرید.هر چهار نفر از دیدن ان خوش حال شدندو هر یک چنین پنداشت که آن دانشمند به سود او عمل کرده است.غافل ازاین که از نخست همه شان انگور می خواسته اند و خبر نداشته اند.از اول هر چهار نفرشان برسر چیزی جنگ می کرده اند که همگی بدان اعتقاد داشته اند.
مرد دانشمند روبه آن ها کرد و..........
گفت هر یکتان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
مولانا درین حکایت با مهارت معلوم میکند که بیشتر اختلافات رایج بین مردم دنیا لفظی است و بر اساسی نیست.
وضعیت این روز مردم ایران هدفشون یکی ولی همیشه در حال تخریب همدیگه !