مطلب ارسالی کاربران
پسرم مارشال، پسرم امینم(فصل ششم)
سنت جوزف مفتخر است که قطب گردشگري در دهه هفتاد به واسطه «ماه کاغذي» بوده است. يک فيلم سياه و سفيد با بازي تاتوم اونيل هشت ساله و پدرش رايان، در نقش دو انجيل فروش کلاهبردار که حسابي پر فروش شد. پيتر باگ دانويچ صحنه هاي زيادي را مانند پل رود ميسوري از شهر ضبط کرد. تاتوم جوان ترين شخصي شد که برنده اسکار مي شود و تا به امروز يکي از فيلم هاي موردعلاقه ام باقي مانده است. همين است که شهر سنت جوزف رادوست داشتني مي کند. چيزي که من همه دوست مي داشتم. ولي در سال 1979 با توجه به اينکه يک ازدواج ناموفق را پشت سر گذاشته بودم، نياز به يک تغيير در وضع زندگي ام داشتم. خوشبختانه از طرف نان اين موضوع صورت گرفت.
نان در وارن ميشيگان به همراه هم خانه اش، جاني زندگي مي کرد و نياز به کمک داشت. بابابزرگ جاني، که ما اينطور صدايش مي کرديم جدا بيماري ديابت داشت و نان هم مشکل قلبي داشت. نان يک نامه برايم نوشت و از من خواست تا از آنها مراقبت کنم. من به عنوان دستيار پرستار در بيمارستان متديست کار مي کردم و نان هم به خاطر من به آنجا مي آمد مخصوصا زماني که جوان تر بودم براي همين يک راست کارم را تمام کردم. آن شب وسايل را در ماشين گذاشتم و من و مارشال براي سفر درون کشوري دو روزه آماده شديم.
تمام راه آواز مي خوانديم. يک زندگي جديد در انتظارمان بود. وارن شهري حومه اي در چند مايلي مرکز شهر ديترويت است. در دهه 1950 و 1960 جمعيت آنجا از 727 نفر به 89 هزار و 426 نفر فراتر رفت. در دهه هفتاد جمعيت با 179 هزار و 260 نفر چند برابر شد. دليل اين افزايش جمعيت هم در تاريخ به عنوان «پرواز سفيد»
شناخته شده است. هنگامي که آفريقايي آمريکايي ها به ديترويت نقل مکان کردند و خانواده هاي سفيدپوست از آنجا مهاجرت کردند. تمام جاده هاي اصلي ديترويت با پسوند «مايل» نامگذاري شده اند، مانند 6 مايل، 7 مايل، 8 مايل و الي آخر. براي تعريف بزرگ ترين بخش آن، 8 مايل يک بزرگراه نه چندان قابل تعريفي است که شامل ايستگاه هاي گاز رساني و مرکز خريدهاي کوچکي شده اند که ديترويت را از وارن و محله هاي ديگر جدا مي کند. ما بيشتر از چيزي که که انتظارش را داشتم نقل مکان مي کرديم. روي هر خانه اي که دست مي گذاشتم، صاحب زمين به آن رغبت پيدا مي کرد و تصميم مي گرفت تا آن را بفروشد. اين ماجراها حداقل سه بار اتفاق افتاد تا اينکه ديگر اجازه ندادم صاحب زمين دسترنج مرا هدر بدهد.
ما در محله هاي خوبي زندگي مي کرديم؛ هرگز تريلرنشين نبوديم. من درباره خانه هايم حسابي سخت گير بودم. ما هميشه مشکل مالي نداشتيم و مارشال هر چيزي که قلبش اراده مي کرد را داشت. هميشه يک خانواده بزرگ مي خواستم و احساس مي کردم مارشال اگر خواهر و برادر داشته باشد کمي خجالتي بودنش کم مي شود. ما قبلا بعضي از اسباب بازي هاي قديمي اش را به مرکز خيريه کودکان کليساي کاتوليک اهدا مي کرديم. يک روز با يک مددکار اجتماعي که به ما سه خواهر کوچک به نام هاي باربارا، وندي و تامي را معرفي کرد در تماس بوديم. آنها چهارده ساله، دوازده ساله و هفت ساله بودند و بخش زيادي از زندگي شان با دست به دست چرخيدن در خانه هاي مراقب بچه ها سپري شده بود. من بعدا اين را فهميدم، ولي دخترها به طرز جدانشدني اي در محله اي که نان زندگي مي کرد به من اهدا شدند. هنگامي که سعي کرديم از هم جدا شويم، وندي که آرام به نظر مي رسيد، به پايم چسبيده بود و نمي خواست برود. به آنها اجازه دادم که براي تعطيلات کريسمس هم پيش ما بمانند.
قبل از اينکه اين را بدانم، آن ها مدت زيادي را با ما به همراه برادر پنج ساله شان اريک زندگي مي کردند. سرانجام من يک دست از کودکاني را داشتم که هميشه مي خواستم. من يک خانه دو خوابه با اتاق هاي متوسط با يک جريب زمين پشت سر خانه داشتم. يک اتاق را تقسيم بندي کردم تا براي دخترها اتاق خواب درست کنم. ما دو سگ دوبرمن، يک موش خرما، چند همستر و در آخر چند ماهي قرمز و حتي بچه لاک پشت هم داشتيم و خانه پر از صداي بچه ها بود.
تنها کسي که خوشحال نبود کسي نبود جز مارشال. او به توجهي که من به ديگران مي کردم حسودي مي کرد. گاهي از سرکارم به عنوان منشي پزشک به خانه مي آمدم تا بچه هاي گرياني که بيرون مي ماندند را پيدا کنم. مارشال آنها را از خانه بيرون مي انداخت، از بازي کردن با آنها سرباز مي زد. هر شب دور هم مي نشستيم تا درباره مشکلات مان گفت و گو کنيم اما مارشال اجازه نمي داد کنار کسي به جز او بنشينم. گاهي اوقات به بيرون فرار مي کرد و تا زماني که او را برمي گرداندم ديگر برنمي گشت. سرانجام او چيزي را که آزارش مي داد فاش کرد. در حالي که اشک مي ريخت گفت:«تو آنها را بيشتر از من دوست داري.»
او را در آغوش گرفتم و به او گفتم:«من عاشقتم، تو پسر واقعي مني، تمام دنياي من. اگه بچه ها از اينجا بروند تو خيلي تنها مي شوي و دلت برايشان تنگ مي شود. مي شود مامان آنها هم باشم؟»
ـ نه!
او گفت:«تو فقط مي تواني خواهري چيزي برايشان باشي.»
او نمي خواست که مرا براي کس ديگري بخواهد، ولي بعد از گفت و گوي کوچک مان يک آتش بس غيرآسان ايجاد شد. او از من مي خواست تا وقتي دور هم مي نشينيم اول از او درباره روزش سوال کنم. ترشرويي مي کرد و اگر بچه ها مي خواستند با اسباب بازي هايش بازي کنند آنها را به بيرون پرت مي کرد.
در وهله اول، وندي بازپس گيري شد. چپ مي رفت و راست مي آمد هميشه انگشت شستش را مي مکيد ولي کم کم اين عادتش را ترک کرد. او هر کاري که مارشال مي کرد را انجام مي داد، از پوشيدن لباس دخترانه سرباز زد چون مي خواست مانند مارشال لباس جين بپوشد. مدت ها قبل او با ديگران تندتند حرف مي زد و حتي دامن مي پوشيد. عاشق مراقبت از آن بچه ها بودم. بارب، دختر بزرگتر مي توانست بسيار سرکش باشد. اگر به مقصودش نمي رسيد در گاراژ کنار دوبرمن ها مي خوابيد يا از خانه فرار مي کرد. ولي به طور کلي ما خانواده بزرگ شادي بوديم.
زندگي آسان نبود. هيچ پولي دريافت نمي کردم، فقط براي فرزندخوانده ها کوپن هاي غذا و بيمه درماني رايگان داشتم. ولي از استفاده کردن کوپن ها متنفر بودم براي همين قبل از اينکه آنها را خرج کنيم از آنها به عنوان پول هاي بازي مونوپولي استفاده مي کرديم. براي خريد به سوپرگوشت سيمرا مي رفتم. صاحب مغازه، آقاي سيمرا مرد دوست داشتني اي بود. يک روز او گفت که از من مي خواهد تا با پسرش فِرِد جونيور که اخيرا همسرش را طلاق داده بود ملاقات کنم. يک هفته بعد يا بيشتر، داشتم با کيسه هاي پر از خريد از سوپرگوشت برمي گشتم و بچه ها دور و اطرافم بودند که يک مرد خوش قيافه درخواست کرد تا به من کمک کند. خودش را به عنوان فرد معرفي کرد. او پرسيد:«شما چند بچه داريد؟»
به مارشال، اريک و سه دختر نگاه کردم:«پنج تا.»
ـ اوه، خيلي زياد است.
او گفت:«نمي توانم اين همه بچه را از شما بپذيرم. بسيار جوان به نظر مي رسيد.»
ـ فقط يکي از آنها بچه واقعي ام است. از بقيه مراقبت مي کنم.
فرد تاثيربرانگيز به نظر مي رسيد. ازدواج او بدون فرزند بود ولي خودش مثل يک بچ? بزرگ بود. حسابي سرگرم کننده بود، مثل يک جيغ ناگهاني در اين دور و بر. يک بار قبل از اينکه بچه ها را واقعا بشناسد براي شام بيرون رفتيم. با مارشال هم حسابي جور بود. با هم فوتبال بازي مي کردند. فرد عاشق يک يا دو مارتيني بعد از کارش بود و يک بار وقتي براي مسابقه با مارشال از درخت بالا رفت در حال مستي از درخت سقوط کرد.
فرد يک مرد چشم و مو مشکي با پوست زيتوني زيبا بود. قوي هيکل و تنومند بود اما قد کوتاهي داشت که به بيشتر از پنج و سه فوت نمي رسيد. او را به اين خاطر که کفش هاي پاشنه دار مي پوشيد تا کمي بلندتر به نظر برسد دست مي انداختم. دائما از من درخواست ازدواج مي کرد ولي من سرباز مي زدم. او را به طور گرامي داشتن دوست داشتم و نمي خواستم دوباره نشانه اي از ازدواج ببينم. جداي مشروب خوردنش، که مخفيانه به انجام آن توجه نشان مي داد ما خوشحال بوديم. ما زياد سفرهاي جاده اي داشتيم. فرد به اندازه مارشال وقتي که براي اولين بار آبشار نياگارا را ديديم هيجان زده شده بود. نمي توانستند براي خيس شدن با آب زير آبشار صبر کنند. ما همچنين به تنسي سفر کرديم و در يک هتل دوست داشتني درکوهستان اسموکي اقامت کرديم. در موردهاي ديگر ماشين را برمي داشتيم و فقط هرجا که مي خواستيم توقف مي کرديم. تنها مسئله مادر فرد بود که مرا پسند نکرده بود و دائم به فرد مي گفت که نيازي به يک خانواده آماده نيست. ما سعي مي کرديم که دخالت هاي او را ناديده بگيريم. مارشال فرد را «بابا» صدا مي کرد. او هرگز اين حرف را به هيچ کدام از دوست هاي قبلي ام نگفته بود. در حقيقت آنها کنار هم يک جفت بچه بزرگ بودند. براي اولين بار احساس کردم که خانواده بزرگ و شادي که هميشه مي خواستم را داشتم.
من و مارشال گاهي مي گوييم:«هر وقت که اتفاق خوبي برايمان مي افتد، اتفاق بدي هم برايمان مي افتد.» بسيار صحيح است. خانه ما دچار آتش سوزي شد. من از سرکار در راه برگشتن به خانه بودم که ديدم از پنجره ها دود بلند شده. مارشال و خواهرها در زيرزمين بودند. وارد خانه شدم، آنها را بيرون بردم و بعدش با 911 تماس گرفتم. تلفن تقريبا در دستم آب شد. دود را تحمل کرده بودم ولي باعث شد تا بيرون خانه تلوتلو بخورم. براي چندين ساعت به خاطر مسموميت با مونوکسيد کربن بستري شدم و بچه ها هم بايد معاينه مي شدند.
خدارا شکر بچه ها سالم بودند. سيگار و آب هر چيزي که داشتيم را سوزانده بودند. بچه هاي پرورشگاهي به پرورشگاه برگشتند. هيچ لباسي نداشتيم، هيچ اسباب و اثاثيه اي و هيچ جايي براي ماندن هم نداشتيم. فرد هم به طرف خانواده اش برگشت. او هميشه زير فشار به درد نخور بود و من رفته بودم تا تکه هاي سالم را جمع کنم. اگرچه يک سري از وسايل مان را نجات دادم ولي خانه غيرقابل سکونت شده بود و ما بايد جايي جديد را براي زندگي پيدا مي کرديم.