من داشتم فوتبالمو میدیدم زنگ زدن آقا پاشو بیا من گفتم پدربزرگ تازه فوت شده عید دیدنیتون دیگه چیه
گفتن نه حتما عید یعنی دید و بازدید روح پدربزرگ هم دعوته
بالاخره رفتم
بعد دیدم ی عالمه میوه و شیرنی و غذا
من یاد اون قسمت سندباد افتادم که ی عالمه غذای خوشمزه آوردن که اونا بخورن که ی حیله بود
منم شک کردم چون گفتم آیا همیشه دمپختک میداشتن جلو آدم حالا چی شده مرغ سوخاری و آناناس و...
من یاد وصیت پدربزرگ افتادم که گفته بود تمام ثروتم باید به مجید برسه هر چند بنده خدا ی آلونک بیشتر نداشت ولی خب
رفتم دیدم زن داییم یچیز سفیدی تو غذا داره میریزه
زدم زیر میز گفتم چه غلطی میکنید سم میریزید تو غذای من اصلا اون آلونک چیه مال خودتون
بعد داییم بهم حمله کرد من آویزون لوستر شدم
اینجا بود که یادم افتاد کارآگاه پشندی گفته بود گیر افتادی ی سوت بزن ۳ سوته خودمو رسوندم
ولی ۴ سوته خودش رو رسوند سر همین داییم سمتم شلیک کرد ولی من جاخالی دادم خورد به لوستر
لوستر سوراخ زد
افتادم پایین زمینم سوراخ شد افتادم زیر زمین
بعد اونجا جنازه پدربزرگ رو دیدم!
فهمیدم اینا سر ارث و میراث پدربزرگ رو کشتن این شد به کارآگاه پشندی و ساعد گفتم ببینید اینا پدربزرگ رو کشتن اینجا مخفی کردن
کارآگاه پشندی گفت مگه خاکسپاری دیروز نبود
ساعد: قربان مگه ندیدید تو روزنامه نوشتن درباره اون جنازه اشتباهی
کارآگاه پشندی: صد دفعه گفتم پرونده سرقت هندوانه رو بگیریم حالا با جنازه چیکار کنیم
ساعد گفت قربان من میترسم بیا برگردیم قزوین
من گفتم بجنبید اینا فرار کردن
رفتیم بالا تا داییمو دستگیر کنیم نگو انقدر مطعلش کردیم از مرز فرار کردن رفتن
البته مشخص شد اون ماده ای که فکر میکردم سمی هست نمک بوده