پسر کوچک همسایه از جوانی در مغازه ی پدرش کار که چه عرض کنم فرمانروایی میکرد؛ تا آخر همان مغازه به نامش شود، بدون هیچ سختی آینده اش را بسازد!
اما مادر میگفت تا میتوانی درس بخوان؛ به هر سختی که شده آینده ات را بساز، سختی از آدم مرد میسازد!
هم کلاسی مدرسه ام بدون حتی یک مدرک دانشگاهی از طریق آشنا و رابطه کار پیدا کرد!
اما مادر میگفت درس که تمام شود کار هم به سراغت می آید، نیازی به رابطه و آشنا نیست! نگران نباش
هم کلاسی مدرسه ام همانجا که کار میکرد عاشق دختری شد؛ دخترک هم همینطور و با هم ازدواج کردند!
اما مادر میگفت دختری که تو را بخواهد با بی پولی هم تو را می خواهد و عجله نباید بکنی!
پسر همسایه از 18 سالگی که سرکار پدرش میرفت و فقط پشت میز مینشست و دستور میداد و حتی خم به ابروهایش نیامد را همه تشویق کردند!
هم کلاسی مدرسه ام که از بچگی کلاس زبان و موسیقی و ... میرفت را همه تشویق کردند و میگفتند ماشالله از هر انگشتش یک هنر می بارد!
اما من که از سالها قبل پیش هر کَس و نا کَسی کار کردم و در کنارش گذر از سختی های مدرسه و دانشگاه و درس هم بود و اصلا نه پولش را داشتم و نه وقتش برای کلاس های اضافی را تشویق که سهله حتی هیچکس ندید!
اما مادر میگفت اینچیزا مهم نیست درس که تمام شد هم کار خوب پیدا میکنی هم هر کلاس و هنری که بخوای میتوانی آموزش ببینی!
شاید مادر راست میگفت....
اما شاید مادر نمیدانست که مغازه ی پسر همسایه نه عمرش را تلف کرد نه صاحب مغازه تحقیرش کرد و نه هرروز از روز قبل نا امیدتر شد و فقط خوش گذراند، تازه کار و آینده اش هم تامین بود!
شاید نمیدانست هم کلاسی مدرسه ام نه تنها از طریق آشنا خیلی سال قبل از من کار پیدا کرده بلکه خوشبخت هم شده و با عشقش برنامه های رفتن از ایران را میچینند، خلاصه بگویم آرزو های من را زندگی میکند!
شاید مادر نمیدانست که شاید گاهی اوقات دیر باشد برای رسیدن به برخی از خواسته ها! نه ذوقی بماند برای داشتن بعضی چیزها نه انرژی ای بماند برای دنبال کردنشان!
شاید مادر نمیدانست که دنیا هیچوقت عادلانه نبوده و بعضی اوقات بیشتر به کام دیگران میگذشته، زندگی را بقیه کردند و به جاش عمر ماست که تلف شده!
بلاخره او هم گناهی نداشت! مادر است دیگر ...
شاید هم خودش رو گول میزد!
نمیدانم!