مطلب ارسالی کاربران
داستان کوتاه تامی (جدبد)
درروزگاران نه چندان دورپسر بچه ای درخانواده پرجمعیت و فقیر به دنیا امد . اسم اورا تام گزاشتند تام ۵برادر و ۲خواهر داشت و مادر او زمانی که تامی سنی نداشت از دنیا رفت و برادران او برای در اوردن خرج و مخارج خانه به همراه پدرشان کار میکردند وخواهرانش هم در بزرگ کردن تام و کار های خانه کمک میکردند
چند وقت بعد که تام بزرگ شده بود و ۱۰ سال سن داشت پدر او به دست افراد ظالم و ستمگر پادشاه ان شهر که نجیم نام داشت کشته شد نجیم با خانواده انان دشمن خونی قدیمی بود تام زمانی که کمی بزرگتر شد به خودش و برادران و خواهرانش قول داد که انتقام خون پدرشان را از نجیم بگیرد تام برای تحصیل به استرالیا سفر کرد وقتی که تحصیلاتش تمام شد به شهر خودشان برگشت وقتی که سراغ خانواده.اش را گرفت به او گفتن توسط نجیم ظالم همه انان کشته شده اند تام دیگر برایش زمین و اسمان یکی شده بود انگار که دیگر مرگ و زندگی برایش هیچ معنی نداشت او در همان روز بدون درنگ تصمیم به کشتن نجیم گرفت او با تلاش های فراوان خود را مانند کار کنان قصر دراورد و با هزاران سعی و تلاش اخر به قصر نفوذ کرد و نجیم را با سم مسموم کرد و کشت و از ان شهر فرار کرد و تصمیم گرفت به سفری برود تا کسی اورا پیدا نکند و همین طور خاطرات بدی که داشته است کمی ازشان دور باشد او در همین سفر با دختر زیبایی که از بستگان دور نجیم بود ملاقات کرد و تصمیم به ازدواج گرفتن و صاحب ۳ فرزند شدند و قصه پایان یافت❤